داستان کوتاه پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم

داستان کوتاه پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم

پنجاه و دو سالمه، هشتاد و یکی کار دارم. این را مادرم گفت، رمز کارت عابر بانکش بود. از روی کتاب قبلی‌ام روشی برای خودش پیدا کرده بود که اعداد را حفظ کند. خندیدم و کارت را گرفتم که از حسابش پول جابجا کنم. خودش حوصله‌ی این کارها را ندارد، از یادگرفتن هم گریزان شده. البته من این‌طور فکر می‌کردم، تا این‌که دیدیم چند غذای جدید از دوستانش یادگرفته و با تلاش تمام پخته.
کیک خانگی می‌پزد، میرزا قاسمی یاد گرفته و چند نوع دلمه‌ی جدید درست می‌کند. به قول خودش من گربه‌ی آشپزخانه‌ام، از بچگی همین‌طوری بودم، ناخنک زدن را دوست داشتم و دارم. آن روز هم مشغول همین عادت دیرینه بودم که گفت: بالاخره پختم. دلمه بامجان و فلفل را می‌گفت. می‌خواستم به خودم ثابت کنم می‌تونم، این را هم به خودش گفت.
همان وقت بود که فهمیدم از همه نوع یادگرفتن گریزان نشده، فقط این ابزار تکنولوژی را دوست ندارد. تلفن را دوست دارد آن هم فقط چون از پشتش صدای مادرش را می‌شنود. اینترنت را هم دورا دور دوست دارد، چون فهمیده اعضای خانواده ارتباط دارند آن‌جا، اما تلاشی برای یادگرفتنش نمی‌کند.
عابر بانک و بانک و این‌ها را اصلا دوست ندارد، عوضش به صندوق قرض الحسنه‌ی محل زیاد سر می‌زند. همه‌ی این‌ها را که کنار هم گذاشتم فهمیدم مادرم از هر چیزی که زمخت باشد، طرف مقابلش انسان واقعی نباشد گریزان است. عابر بانک که یک هیولای آهنی متصل به برق و پول است را اصلا دوست ندارد، باجه‌ی بانکی که کارمندش نامهربان و غریبه باشد را هم، این دوست نداشتن را با یاد نگرفتن نشان می‌دهد.
بله درس مادرم ساده بود و صریح:
اگر کسی تو را یاد نمی‌گیرد، اگر نمی‌خواهد تو را بلد باشد، اگر برای تو وقت ندارد، اگر برایش نامفهومی و هر سری باید خودت را تکرار کنی و اثبات کنی، اگر در مقابل تو مثل عابر بانک سرد است و فقط از پول حرف می‌زند و رمز عبور می‌خواهد و مهربان نیست، معنی‌اش واضح است، دوستت ندارد...!
مادرم هنوز پنجاه و دو ساله است و هشتاد و یکی کار دارد.

 

نگاره: Mansoreh (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده