داستان کوتاه بازنشستگی شیطان

داستان کوتاه بازنشستگی شیطان

شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی‌داشت. گفتم: «ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده‌ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده‌اند.»
شیطان گفت: «خود را بازنشسته کرده‌ام، پیش از موعد.»
گفتم: «به راه عدل و انصاف بازگشته‌ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می‌زنی؟»
شیطان گفت: «من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسان‌ها، آن‌چه را من شبانه به ده‌ها وسوسه‌ی پنهانی انجام می‌دادم، روزانه به صدها دسیسه‌ی آشکارا انجام می‌دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟»
شیطان در حالی که بساط خود را برمی‌چید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: «آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمی‌دانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می‌تواند فرا رود، وگرنه در برابر آدم سجده می‌رفتم و می‌گفتم که: همانا تو خود پدر شیاطینی.»

 

نگاره: Dennis Cox (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده