در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی میمرد و او را به گورستان میبردند از جلوی دکان خیاط میگذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزهای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازهای را به گورستان میبردند یک سنگ داخل کوزه میانداخت و آخر ماه کوزه را خالی میکرد و سنگها را میشمرد.
کمکم بقیهی دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را میدیدند از او میپرسیدند چه خبر؟ خیاط میگفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضربالمثل شده و وقتی کسی به یک بلایی دچار میشود که پیش از آن دربارهی آن حرف میزده، میگویند: «خیاط هم در کوزه افتاد.»
همین داستان بهگونهای دیگر:
در روزگاران قدیم، در روستایی کوچک خیاطی زندگی میکرد که تازه به آن روستا آمده بود تا کسب و کاری به راه بیندازد و مغازهای در انتهای روستا، نزدیک گورستان خرید. با گذشت سالها این مرد که خیاط ماهری بود توانست مشتریان فراوانی برای خود جمع کند تا جایی که مجبور شد فردی را به شاگردی قبول کند تا در دوختن لباسها کمکش کند.
مرد خیاط با تمام مهارت و توانایی که در کارش داشت، اصلا مسئولیتپذیر نبود. حتی پیش میآمد مردم پارچهای را برای دوخت به او میدادند به امید اینکه تا دو هفتهی دیگر لباس تحویل بگیرند، ولی گاه ماهها میگذشت، ولی خیاط لباس آن فرد را حاضر نمیکرد. بارها شاگردش به او گوشزد کرده بود که مردم لباسشان را لازم دارند، ولی مرد خیاط به صحبتهای او اصلا توجه نمیکرد.
از آنجایی که مغازهی مرد خیاط نزدیک گورستان بود و هر جنازهای که برای دفن میبردند، باید از دم در مغازهی او رد میشد، این مسئله خود باعث یکی از سرگرمیهای مرد خیاط شده بود. او در گوشهای از دکانش کوزهای را آویزان کرده بود و هر جنازهای که از دم دکان او رد میشد، یک سنگ داخل کوزه میانداخت. آخر هر ماه کوزه را پایین میآورد و با شمردن تعداد سنگها، موضوعی برای صحبت کردن پیدا میکرد. اگر مردههای روستا کم یا زیاد شده بودند، دلیلی برای آن پیدا میکرد.
مرد خیاط چندین سال این روش را ادامه داد تا اینکه یک روز صبح که شاگردش به در دکان آمد دید دکان تعطیل است. ساعتی را منتظر خیاط ماند، ولی دید خبری از او نشد. به ناچار به خانهاش رفت و چون میدانست خیاط تنها زندگی میکند، چند بار در زد ولی دید خیاط جواب نمیدهد. با خود فکر کرد حتما برای خیاط اتفاقی افتاده. از لبهی دیوار به خانهاش پرید. وقتی وارد اتاق شد، دید خیاط با ناله و درد در گوشهای از اتاق افتاده.
نزدیکتر رفت سلام کرد و حال خیاط را پرسید؟ مرد پاسخ داد: چیزی نیست. فکر کنم سرما خوردم. تو کلید را بگیر و برو در مغازه را باز کن. من تا فردا بهتر میشوم و میآیم. شاگرد هر چه گفت شما حالتون خوب نیست، اجازه بدهید برای شما حکیم بیاورم قبول نکرد. حتی بر سر شاگرد فریاد زد: برو به کارهایت برس، میگویم خوبم. راستی یادت نرود هر جنازهای که از دم در دکان ما رد کردند تا در گورستان دفن کنند، حتما یک سنگ در کوزه بینداز.
شاگرد که چارهای نداشت قبول کرد، کلید را گرفت و بهسمت مغازه حرکت کرد. چند روزی، شاگرد خیاط هر روز میآمد در دکان را باز میکرد و مشغول کار میشد و اگر جنازهای از آنجا رد میشد، یک سنگ داخل کوزه میانداخت. تا اینکه یک روز پسربچهای آمد و خبر آورد که خیاط مرده. شاگرد که میدانست او هیچ کس را ندارد، مغازه را بست تا برود و آمادهی مراسم خاکسپاری خیاط شود. در همین حین که او درب مغازه را قفل میزد، یکی از مشتریان برای گرفتن لباسش آمد، مرد رو به شاگرد کرد و گفت: مرد با انصاف تا حالا چندین بار برای گرفتن لباسم آمدهام و خیاط من را با وعده و وعید برگردانده. حالا هم که آمدهام، وسط روز دارید مغازه را میبندید و میروید. شاگرد جواب داد: بله حق با شماست، ولی باید به خانهی استادم بروم، میدانید راستش را بخواهید خیاط هم در کوزه افتاد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین