قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود، بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایهی کار خویش قرار دهد. چون شمعون با پدر مهرک سابقهی دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ ششصد و پنجاه درم بگیرد. ضمنا از نظر محکم کاری در سند قید کرد: «چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد، شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و بهجای طلبش بردارد».
به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقا چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود، سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد، ولی متاسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.
شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجارهی بارش کرده بودند در زیر بار گران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیلهی نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و با زور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.
خرکچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامهی دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید. مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو میدوید و راه فراری میجست تا بگریزد. در این فکر و اندیشهاش بود که در خانهای را نیمهباز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود، زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه میخواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادلهی بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.
دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود و از بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان میداد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد. صاحب اسب که پسر کنیز خسورهی امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی میدانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقا از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفتهای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثهی ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نفر مدعی دیگر همعنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند.
نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایهی آنها میآمد سر در گوش مهرک کرد و گفت: «اگر میخواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعدهی انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلا در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود». مهرک گفت: «مگر بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکانپذیر است؟»
مرد خیراندیش جواب داد: «از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمیآید زیرا پیچ و مهرهی حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمیدانی که اینها تخم و ترکهی شریح قاضی هستند و بهدنبال جاه و مال میروند نه حق و راست؟»
مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را میکشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد: «حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز میکنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!»
قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آنگاه مهرک را به درون خواست و گفت: «فرزند، تو کیستی و چه حاجتی داری؟»
مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک برشمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.
قاضی گفت: «چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد».
مهرک عرض کرد: «با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!»
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دینپروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بیطرفی خویش و بیزاری از جیفهی دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت: «خدایا بیامرز و ببر». آنگاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.
قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنهکار است به این شرح آغاز سخن کرد:
«رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد - مهرک - در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته میدانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم». پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.
ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ ششصد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تادیه نکرده است، پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد».
قاضی به مهرک گفت: « آیا این مرد راست می گوید؟»
مهرک جواب داد: «بلی»
قاضی لحظهای درنگ کرد و آنگاه گفت: «اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است، مع ذالک من با تو همراهی میکنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرارداد نیست. دیگر آنکه ذرهای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیدا مجازات خواهی شد!»
شمعون گفت: «حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه میتوانم پنج سیر از گوشت رانش را بیکم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟»
قاضی گفت: «چون قرار تعلیق به محال بستی، پس حقی هم نداری و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده و او را از کار بیکار کردی، به علاوهی حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!»
شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که ماموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ ششصد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمهی ماموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!
پس از آن قصهی قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدرکشته با گریه و زاری عرض کرد: « پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد».
قاضی گفت: «اولا غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیا حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟»
عرض کرد: هفتاد و دو سال.
قاضی از مهرک پرسید: «تو چند سال داری؟»
گفت: «بیست و هشت سال».
قاضی بدون تفکر و تامل حکم خود را اینطور انشاد کرد: «قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد، جوان پدرمرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او بهخوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!»
خونخواه پدر چون حکم رای قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد، ولی قاضی گفت: «گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامهی دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!» این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عملهی سیاست سپرد.
سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت: «هفت سال است ازدواج کردهام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقا چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد، اما متاسفانه در حادثهی امروز جنین افتاد و آرزوی چند سالهام را بر باد داد».
قاضی اندیشمند! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود: «برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید؟ خودتان میتوانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد!»
جوان پرسید: «چطور دوستانه حل میشد؟»
حضرت قاضی فرمود: «قبلا بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر؟»
شاکی گفت: « با نهایت تاسف پسر بود».
قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود: «در اصول قضا مقرر است: لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعدهی مقرر این است که هر کس ضرری به دیگری وارد سازد از عهدهی غرامت آن برآید. غرامت سقط جنین، ایجاد جنین دیگر، به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است. مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد. بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهدهی متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند! مرتبهی دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهدهی محکوم نخواهد بود!»
شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد: «جناب عدالت پناهی، این چه حکمی است که صادر فرمودید؟»
قاضی جواب داد: «همین است که گفتم ذرهای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!»
شاکی گفت: «من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم.»
قاضی فریاد زد: «خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود». سپس روی برگردانید و به ماموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تادیه نماید!
مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یکصد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند. چون قصهی اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود، دیگر تحقیق و اقامهی شهود را لازم ندانست و بدون تامل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور یافت: «مقرر میشود اسب مصدوم را از سر تا دم، دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!»
مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: «جناب قاضی، اولا این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیا اسبی که دو نیمه شد لاشهای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را میپردازد».
قاضی با خونسردی جواب داد: «حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا میتوانید با یکدیگر کنار بیایید، فیالمثل محکوم را راضی کنید که از حق خود دربارهی دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمهی معیوب آن را پرداخت نکند!»
صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد: «جناب قاضی، مگر مرا نمیشناسید؟ من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم».
قاضی گفت: «حالا که اینطور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسورهی امیر بلخ از حکم عادلانهی ما خشنود و راضی باشد!»
صاحب خر دُم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنهها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت: «هنگام طرح دعوای شماست،میخواهی کجا بروی؟»
صاحب خر عرض کرد: «عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، میخواهم آنها را برای ادای شهادت بهحضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تاخیری رخ ندهد!»
قاضی گفت: «متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامهی شهود باشد. دستور میدهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!»
صاحب خر جواب داد: «اتفاقا کسی که منکر وقوع جرم است، من بیچارهی فلکزده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضر کردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است، بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بیدم که در جهان به حد وفور یافت میشوند متولد گردیده است!»
قاضی گفت: «استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامهی شهود ندارد، منتها چون با طرح دعوی مایهی خسارت متهم شدهاید غرامت بر عهدهی شماست و مقرر میشود خر بیدم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنهی بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!»
هرگاه کسی از کیفیت قضاوت و داوری، ناامید شده باشد و فرمان دادگاه را از روی عدالت و دادگری نداند، میگوید: خر ما از کرگی دم نداشت. (معنی دیگر: ما از همان آغاز آفریده شدنمان بدبخت و گرفتار آفریده شدیم.)
نگاره: Jacques Laurent Agasse (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین