پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی چربی و گوشت در رنج بود. اطبا هر دستوری میدادند مفید واقع نمیشد. روزی مردی بهحضور پادشاه رفت و گفت: من از علم نجوم اطلاع کامل دارم. اگر شاه اجازه دهید امشب سرنوشت سلطان را از این بیماری چاقی ببینم. اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجهی شما را بهعهده خواهم گرفت. سلطان قبول کرد و به وی وعدهی انعام داد.
روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین خدمت سلطان رسید و عرض کرد، بهطوری که از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه نمانده است و اگر به این حقیر شک دارید دستور فرمایید مرا زندانی کنند و چنانچه در مدت یک ماه، گفتهی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر نمایید.
شاه او را زندانی کرد. از آن روز به بعد شاه از غم و غصهی مردن از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهایی برایش نماند و تا روز بیست و نهم تمام چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید. دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت: یک روز دیگر به وعدهی تو بیشتر باقی نمانده است و اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن.
آن مرد خندید و گفت: قربان مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر سلطان را پیشبینی کنم. عمر دست خداست. چون دیدم اطبا نتوانستند دارویی برای لاغر شدن شما تهیه کنند، تصمیم گرفتم اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجهی کارم را هماکنون میبینم. سلطان عمل او را پسندید و طبیبان نیز گفتهی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت.
برگرفته از کتاب داستانهای شیرین ایرانی، نوشتهی اسماعیل شاهرودی (بیدار).
نگاره: izakowski (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین