داستان کوتاه خودم بجا، خرم بجا، می‌خوای بزا، می‌خوای نزا

داستان کوتاه خودم بجا، خرم بجا، می‌خوای بزا، می‌خوای نزا

یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می‌گشت، ولی غریب بود و مردم هم غریبه توی خانه‌های‌شان راه نمی‌دادند. همین‌جور که توی کوچه‌‌های روستا می‌گشت، دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می‌کنند.
از کسی پرسید: این‌جا چه خبره؟
گفت: زنی درد زایمان داره و سه روزه پیچ و تاب می‌خوره و تقلا می‌کنه ولی نمی‌زاد. ما دنبال دعانویس می‌گردیم، از بخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم.
مرد تا این حرف را شنید گفت: بابا دعانویس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا می‌دونم.
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد کردند و خرش را به طویله بردند، خودش را هم زیر کرسی نشاندند، بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد. مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آن‌ها گفت: این کاغذ را در آب بشورید و آب آن را بدهید زائو بخورد. از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زایید و بچه‌ی صحیح و سالم به دنیا آمد.
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند. بعد از رفتنش یکی از دهاتی‌ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند. دید نوشته: خودم بجا، خرم بجا، می‌خوای بزا، می‌خوای نزا.

 

نگاره: Benjamin Eakins (premierrelics.com)
گردآوری: فرتورچین

۴
از ۵
۳ مشارکت کننده