پدری هنگام مرگ به فرزندش گفت: فرزندم تو را سه وصیت دارم. امیدوارم به این سه وصیت من توجه کنی.
۱- اگر خواستی ملکی بفروشی، ابتدا دستی به سر و رویش بکش و بعد آن را بفروش!
۲- اگر خواستی قمار بازی کنی، سعی کن با بزرگترین قمارباز شهر بازی کنی!
۳- اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی، با آدم بزرگسالی شروع کن!
مدتی پس از مرگ پدر، پسر تصمیم گرفت خانهی پدری را بفروشد. پس به نصیحت پدر، آن ملک را سر و سامان داد. پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد، پس منصرف شد.
بعد خواست قمار بازی کند. پس از پرس و جوی فراوان بزرگترین قمارباز شهر را پیدا کرد. دید او در خرابهای زندگی میکند! علتش را پرسید. گفت: همهی داراییام را در قمار باختهام! در نتیجه به عمق نصایح پدرش پی برد.
و میخواست با مرد پنجاه سالهای که پدر یکی از دوستانش بود، دود را شروع کند ولی وقتی که او را نزدیک به موت یافت که بر اثر مواد مخدر بود، خدا را شکر کرد و برای پدر رحمت خداوند را خواستار شد.
نکته: گاهی اوقات حرفهایی هستند که خیلی در تحول زندگی افراد و دید آنها موثر است. حرفها و نصیحتهایی که از بزرگانمان میشنویم و بعدها پی میبریم که چقدر در کارهای ما رخنه کرده و تاثیرش را نمایان کرده است. کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم بهیاد ماندنی، نه حاشیهای از یاد رفتنی.
نگاره: izusek (gettyimages.com)
گردآوری: فرتورچین