داستان کوتاه ناصرالدین شاه و نقاشی گل

داستان کوتاه ناصرالدین شاه و نقاشی گل

روزی ناصرالدین شاه قاجار و همراهانش به باغ دوشان تپه رفتند. نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد. فوری کاغذ و قلم برداشت و شروع به نقاشی آن گل نمود. تمام که شد، آن را به درباریان نشان داد و پرسید چطور است؟
مستوفی‌الممالک پاسخ داد: قربان خیلی خوب است.
اقبال‌الدوله گفت: قربان حقیقتا عالی است.
اعتمادالسلطنه نیز عرض کرد: قربان نظیر ندارد.
بعد یکی دیگر گفت: این نقاشی حتی از خود گل هم طبیعی‌تر و زیباتر است.
نوبت به ضیاالدوله که رسید گفت: حتی عطر و بوی نقاشی قبله‌ی عالم از عطر و بوی خود گل، بیشتر و فرحناک‌تر است. همه حضار خندیدند.
بعد از آن‌که خلوت شد، شاه به موسیو ریشار فرانسوی گفت: وضع امروز را دیدی؟ من باید با این بی‌ناموس‌ها مملکت را اداره کنم.

 

برگرفته از کتاب چکیده‌های تاریخ، نوشته‌ی حسن نراقی.
نگاره: Valeri (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده
یاسر گفت:
چاپلوس‌ها تنها، همانند دوست هستند، همان‌طوری که گرگ‌ها به سگ‌ها شباهت دارند. (مارک توین)