فکرش حسابی مشغول بود، نمیدونست چرا اینطوری شده، کجای کار اشتباه بود. برای بچههاش هیچی کم نذاشته بود. خونهی خوب، وسایل عالی، پول، معلمهای خصوصی، ویلا، خلاصه همه چیز.
از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود. به دخترش فکر کرد با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش میکرد و ساعتها پای تلفن نمیدونست با کی پچ پچ میکرد. دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره، پسرش هم همینطور بوی سیگار میداد. چند بار از جیبش پول برداشته بود. چند بار هم تو پارتی گرفته بودنش، کجای کارو اشتباه کرده بود نمیدونست.
یکبارکی چشمش به دختر جوون و زیبایی افتاد که گوشهی خیابان ایستاده بود، همهی فکرا از مغزش فرار کردند، مثل همیشه زد رو ترمز و چند تا بوق زد، هرچند ماشینش مدل بالا بود و حسابی به سر و وضعش رسیده بود، ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد.
مرد غرولندی کرد و گفت: لیاقتش رو نداری، و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرو رفت. چرا بچههاش اینطوری شدند، کجای کارو اشتباه کرده بود نمیدونست.
نگاره: Pmpflegal.com
گردآوری: فرتورچین