داستان کوتاه سوالی سخت در مصاحبه‌ی استخدام

داستان کوتاه سوالی سخت در مصاحبه‌ی استخدام

مردی به‌نام استیو، برای انجام مصاحبه‌ی حضوری شغلی که صدها متقاضی داشت به شرکتی رفت. مدیر شرکت، به‌جاى آن‌که سین جیم کند، یک ورقه‌ی کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد.
سوال این بود: شما در یک شب بسیار سرد و توفانى، در جاده‌اى خلوت رانندگى می‌کنید، ناگهان متوجه می‌شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس، به انتظار رسیدن اتوبوس، این پا و آن پا می‌کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند. یکى از آن‌ها پیرزن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود، ممکن است همان‌جا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.
دومین نفر، صمیمى‌ترین و قدیمى‌ترین دوست شماست که حتى یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آینده‌ی شماست که حالا با او در دوران نامزدی به‌سر می‌برید؛ اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد، شما از میان این سه نفر کدام یک را سوار مى کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمى؟ یا نامزدتان را؟
جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى، به استخدام شرکت درآید.
پاسخ این بود: من سوئیچ ماشینم را می‌دهم به آن دوست قدیمى‌ام تا پیرزن بیمار را به بیمارستان برساند، و با نامزدم در ایستگاه اتوبوس می‌مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد.

 

نگاره: Nz.hudson.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده