داستان کوتاه شتر دیدی ندیدی

داستان کوتاه شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا شترش را گم کرد. او در جستجوی شترش بود تا به پسرک باهوشی رسید. از پسرک سراغ شترش را گرفت. پسر چند سوال از مرد پرسید. از او پرسید آیا یک چشم شتر کور بود؟ آیا یک طرف بار شتر ترشی بود و طرف دیگر شیرینی؟ مرد پاسخ داد: بله. مرد که یقین پیدا کرد پسرک شترش را دیده است، از او پرسید شتر من کجاست؟ اما پسرک پاسخ داد من شتری ندیدم.
مرد به شدت عصبانی شد و با خودش فکر کرد احتمالا این پسر شتر مرا دیده و بلایی سرش آورده است. پسرک را به نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی هم که مثل مرد تصور می‌کرد، پسر شتر را دیده است، به او گفت: بدون این‌که شتر را دیده باشی، مشخصاتش را درست می‌گویی. چطور چنین چیزی ممکن است؟
پسرک در پاسخ گفت: در مسیر ردپای شتری را دیدم که علف‌های یک طرف جاده را خورده بود، در حالی که علف‌های طرف دیگر سرسبز بودند. پس فهمیدم که احتمالا یکی از چشم‌های شتر کور است. در یک طرف ردپا‌ها مگس و طرف دیگر پشه جمع شده بود. از آن‌جایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، حدس زدم یک طرف بار شتر شیرینی و طرف دیگر ترشی بوده است. قاضی که از هوش و ذکاوت پسرک خوشش آمده بود، حرف او را باور کرد و به او گفت تو پسر باهوشی هستی و من بی‌گناهی تو را باور می‌کنم؛ اما از این به بعد شتر دیدی، ندیدی!

 

از آن روزی که ما را آفریدی - به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت - ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
باباطاهر، دوبیتی‌ها، دوبیتی شماره‌ی ۳۲۷.

 

همین داستان و سعدی:
گویند سعدی در بیابانی در حال سفر بود، بر روی زمین جای پای شتری را دید و فهمید شتری از آن مسیر عبور کرده است. کمی جلوتر که رفت، یونجه‌زاری را دید که حاشیه‌ی چپ آن خورده شده بود و فهمید شتری که در این یونجه‌زار چریده چشم راستش کور بوده و فقط با چشم چپ، یونجه‌زار را دیده و همان قسمت را خورده. کمی جلوتر که رفت جای خوابیدن شتر را دید و کنارش ردپای کفش زنانه‌ای را دید، با خود گفت: شتر در این‌جا توقف کرده و زنی که سوار شتر بود، این‌جا از شتر پیاده شده و بعد از مدتی دوباره سوار شده. کمی جلوتر از گودالی که شتر ایجاد کرده بود، مسیری را دید که در آن قطرات شیره ریخته شده بود، به‌خاطر همین قطرات، مگس‌ها به سراغ شیره‌های شیرین آمده بودند و صدای وزوز آن‌ها به‌گوش می‌رسید. سعدی با خود گفت: در اثر نشست و برخاست شتر، کیسه‌ی شیره سوراخ شده و شروع به چکه کرده.
سعدی همین‌طور که مسیر این شتر را دنبال می‌کرد، دید مردی نفس زنان به او نزدیک می‌شود، ایستاد و گفت: مرد چه اتفاقی افتاده که این‌گونه می‌دوی؟ مرد در جواب پرسید:‌ ای برادر شتری را ندیدی از این مسیر عبور کند؟ سعدی پرسید: چشم راستش کور نبود؟ مرد پاسخ داد: آری، چشم راستش کور بود. سعدی پرسید: بارش شیره بود؟ مرد پاسخ داد: بله من یک مشک شیره روی شتر بسته بودم. سعدی پرسید: زنی هم بر شترسوار بود، مرد که حسابی کلافه شده بود، جواب داد: بله، زن من سوار بر آن شتر بود، حالا بگو آن‌ها کجا هستند؟ سعدی با خونسردی پاسخ داد: من شترت را ندیده‌ام.
مرد دیگر طاقت نیاورد و گریبان شیخ را گرفت و فریاد زد سریع بگو شتر مرا کجا پنهان کردی؟ خانواده‌ام کجاست؟ سعدی گفت: یعنی چی؟ می‌گویم شتر تو را ندیده‌ام، مگر شتر سوزن است که بتوانم آن را در این بیابان پنهان کنم. من از ردپای حیوان و علائمی که روی زمین جا مانده بود حدس زدم. حال حدس من درست درآمده، تو فکر می‌کنی من شترت را دزدیده‌ام. اصلا از همان اول باید می‌گفتم: شتر را ندیده‌ام. مرد که باورش نمی‌شد سعدی راست بگوید او را به باد مشت و لگد گرفت که ناگهان از دور شتر مرد نمایان شد. مرد سعدی را رها کرد و به‌سمت شترش دوید. وقتی شتر و همراهانش را سلامت دید از سعدی معذرت‌خواهی کرد. سعدی که از قضیه جان سالم به در برد با خود گفت: بله باید از اول به خودم می‌گفتم شتر دیدی، ندیدی.

 

این ضرب المثل درباره‌ی کسانی گفته می‌شود که از رازی آگاه هستند، ولی باید وانمود کنند که چیزی ندیده‌اند؛ زیرا آشکار کردن و لو دادن راز، زمینه‌ساز آسیب و گزند به آنان می‌شود.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Rare-gallery.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده