اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازهی شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پُرنکبت بیفتاد.
مرد گفت: از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت: بهراستی چنین است. من هم مانند اسب تو شدهام.
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار میکشیدم، در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظهی رفتنم را انتظار میکشم.
آن پیرمرد نحیف هر روز کاسهای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیفتر از خود میبرد و در کنار اسب مینشست و راز دل میگفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد. صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست؟
پیرمرد خندهای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. از آن پس پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب میکردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمیکشیدند.
دوستی و مهر، امید میآفریند و امید داشتن، زندگی است.
نگاره: Sir Edwin Landseer (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین