روزی زنبور و مار سر قدرت خودشان با هم بحث میکردند. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بهخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمیکرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانی که زیر درختی خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش میزنم و پنهان میشوم؛ تو بالای سرش سروصدا و خودنمایی کن. مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالای سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: ای زنبور لعنتی! و شروع به مکیدن جای نیش کرد و زهر را تخلیه نمود. و بعد مقداری دارو بر روی زخمش گذاشت و بعد از مدتی خوب شد.
روزی دیگر که باز چوپان، همانجا مشغول استراحت بود، مار و زنبور نقشهی دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد. چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بهخاطر وحشت از مار و از اینکه زهر مار کشنده است، دیگر کاری برای تخلیهی زهر انجام نداد و ضمادی هم استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان بهخاطر ترس از مار (و در واقع با نیش زنبور) مرد!
نکته: بسیاری از بیماریها و مشکلات این چنین هستند و آدمها فقط بهخاطر ترس از آنها، نابود میشوند.
نگاره: Bedtimestory.kids
گردآوری: فرتورچین