عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار میخوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمسالله مرد. صدای قاشق چنگالهای دور سفره متوقف شد و با لقمهی ماندهی گوشهی لپمان به بابا خیره شدیم.
ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگالها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش میپیچاند گفت: «دیگه عمو شمسالله نمیمرد، من روم نمیشد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم!»
توی خانوادهی ما اینطور است. همه آنقدر زنده میمانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشینها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری. از هندوانهها و جوجههای توی صندوق عقب ماشینهایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت میکشیدیم و بین ترافیکها فلاسک چای و تخمه از پنجرهی ماشینهایمان بین هم رد و بدل میکردیم.
عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا میرویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم میزنیم. اما مرگ عمو شمسالله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود. بدون در نظر گرفتن ساعتهای خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم میرود اما به قسمت کفن و دفن که میرسد لوسبازیاش میگیرد و زنده میشود. هر بار هم میگوید روحم کامل از بدنم خارج نمیشود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود!
اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه میشستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مردهشور سکتهزده را میشستیم و عمو شمسالله در حالیکه پارچهای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف کرد: «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسهام هم وصله.»
پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشمهایش گرد مانده بود پرسید: «یعنی میفهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمسالله هم دمپاییاش را طرفش پرت کرد و گفت: «واسه چی آدم میمیره، کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!»همین شد که دفعهی بعدی که عمو شمسالله مرد کسی بهش دست نزد. میترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشمهای باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!» پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد: «اه بابا مگه عکس آتلیهاس؟!» عمو شمسالله هم چشمهایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست. پاشید جمع کنید.»
این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش میگفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازیام کن! حجت هم که پیچیدهترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده «موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش میدارد و عمو میزند پس کلهاش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بیکلاس!
این بار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشینها را زدیم بغل و مردها شلوارکهایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند. حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانهاش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون میکشید. میدانستیم مردنی نیست! قیافهیمان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون میآمد گفت: «جدی این دفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!»
همهمان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجههارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان درمیآید و بعد از اینکه عمو شمسالله واقعا مُرد فهمیدیم چه شبهایی که کل خانواده را به بهانهی مرگش و بهخاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد!
خب زنگ میزدی میگفتی ناهار دعوتید مردم آزار!
نگاره: Tripadvisor.com
گردآوری: فرتورچین