باغبان گوشهی حیاط مدرسه نشسته و به نقطهای خیره شده بود. آنقدر غمگین بود که شیوانا را که از مقابلش میگذشت ندید و حتی صدایش را که به او سلام کرد نشنید. شیوانا که کمتر باغبان را اینگونه غمگین دیده بود، دوباره برگشت و او را صدا زد. باغبان سرش را بلند کرد و به احترام استاد از جا برخاست. شیوانا علت ناراحتیاش را پرسید و گفت: چه شده که اینگونه تنها و غمگین نشستهای؟!
باغبان گفت: استاد! من بعد از ظهر که اینجا کارم تمام میشود، در دکان آهنگری پای کوه کار میکنم. غروبها که میخواهم به خانه برگردم باید از باریکهای مشرف به دره عبور کنم که راه سختی است. چند روزی است که جوانی قوی هیکل و زورگو مزاحمم میشود و مرا تهدید میکند که پولهایم را به او بدهم وگرنه مرا از دره به پایین پرتاب میکند. من هم آنقدر از ارتفاع وحشت دارم که بیدرنگ مجبور میشوم تمام دستمزدم را به او بدهم. هر روز که زمان رفتن میرسد ترس تمام وجودم را فرا میگیرد که چه کنم؟ اگر دستمزدم را به او ندهم مرا به پایین دره پرتاب میکند و اگر تمام دستمزدم را به او بدهم مجبورم دست خالی و بدون پول به خانه بازگردم!
شیوانا گفت: آن مرد متوجه ترس و وحشت تو شده است و به همین دلیل توانسته با غلبه بر این ضعفِ تو هر طور که دلش میخواهد با تو برخورد کند. تو نباید خودت را ضعیف و ترسو نشان دهی. باید بتوانی بر نگرانیات مسلط شوی و او را تنبیه کنی تا دست از سر تو بردارد. تو که زور و بازو برای دفاع از خودت داری، میتوانی در برابر او مقاومت کنی و چنان قوی باشی که حتی او را تهدید کنی. امروز اگر آن جوان به سراغت آمد و حرفی زد دستانش را محکم بگیر و به او بگو که حاضری ته دره بروی البته فقط با او! بگو رهایت نمیکنم تا تو را هم با خودم به ته دره ببرم. زمانی که در حال گفتن این جملات هستی به چهرهاش دقیق نگاه کن و ببین که چگونه اعتماد بنفس را از او میگیری و او حتی جرات نزدیک شدن به تو را نخواهد داشت. مطمئن باش که همه چیز حل میشود و او دیگر مزاحمت نخواهد شد.
چند روزی گذشت و شیوانا مشغول درس و کلاس بود و از باغبان هم خبری نبود. یک روز که شیوانا با دو نفر از شاگردانش از مدرسه بیرون میرفتند چشمش به باغبان افتاد که با خنده و شادی بهطرف شیوانا میآمد. مرد باغبان با خوشحالی به شیوانا گفت: استاد! من هر آنچه که شما گفتید بسیار دقیق انجام دادم و به او گفتم: من از پرت شدن به اعماق این دره نمیترسم و تو اگر باز هم مزاحم من بشوی دستانت را رها نمیکنم تا تو نیز همراه من به تهِ دره سقوط کنی. ترس را در چشمانش دیدم و چنان به گریه و زاری افتاد که باورم نمیشد. او بیشتر از من از سقوط در دره میترسد. وقتی حرفهایم تمام شد رهایش کردم و در کمال تعجب دیدم که مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.
شیوانا با لبخند گفت: همهی کسانی که دیگران را تهدید میکنند از ابزارهایی استفاده میکنند که خودشان بیشتر از آنها وحشت دارند. در واقع آنها بیشتر مواقع از نقطه ضعف خود برای تهدید دیگران استفاده میکنند. بنابراین هرگاه کسی تو را تهدید کرد، تو نیز متقابلا او را با همان ابزار تهدید کن و یقین بدان که نتیجهای مثبت خواهد داشت.
باغبان بسیار خوشحال از اینکه با کمک شیوانا و اعتماد بنفس توانسته بود مرد مزاحم را دور کند، از استاد تشکر و خداحافظی کرد و با خاطری آسوده به سوی دکان آهنگری بهراه افتاد.
نگاره: EJ Strat (unsplash.com)
گردآوری: فرتورچین