پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سالهای سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش فرزندی نداده بود. پادشاه و زنش از این که بچه نداشتند، خیلی غمگین و ناراحت بودند. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل همه دست بهدعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد. خدای مهربان دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید و دهان به دهان گشت که خدا به پادشاه یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. بیشتر از همهی مردم، پادشاه و زنش خوشحال بودند.
در سالهایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم میکرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود. هزار جور پشتک و وارو میزد و کمی از غم بیفرزندی پادشاه و زنش کم میکرد. همه فکر میکردند که بعد از به دنیا آمدن پسر پادشاه، او دست از سر راسو برمیدارد و راسو را میفرستد توی جنگل تا بقیهی عمرش را میان حیوانات جنگلی بگذراند اما اینطور نشد. پادشاه باز هم راسو را که یادگار دوران تنهاییاش بود دوست داشت و گاهگاهی خودش را با دیدن بازیهای راسو سرگرم میکرد.
فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودن که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. اما از آنجا که حساب و کتاب آدمها همیشه درست از آب در نمیآید، یک روز ظهر که دایههای فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجرهی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهوارهی پسر یکی یک دانهی پادشاه. راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا درآورد.
از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهوارهی کودک افتاده بود، ندید، اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهوارهی بچه بیرون میآید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: ای وای! راسوی حسود بچهی پادشاه را خورد!
با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آنها هم راسو را در حالی که دهانش خونآلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاریها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش میزد و گریه میکرد، به سر گهوارهی فرزندش رفت. همهی اطرافیان پادشاه هم گریهکنان به طرف گهواره رفتند. چه دیدند؟ چیزی که باور نمیکردند. بچه زنده بود و میخندید. ماری تکهپاره شده هم روی او افتاد بود.
همه انگشت بهدهان و حیرتزده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچهی بیگناه را از نیش مار نجات بدهد. پادشاه از اینکه بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهاییاش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمیکرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس میخورد و به اطرافیانش میگفت: یک صبر کن و هزار افسوس مخور.
نگاره: Similarpng.com - Pngtree.com
گردآوری: فرتورچین