در روزگار قدیم یکی از خانها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد. روز میهمانی تمام خانها سوار بر اسببندی همراه نوکر مخصوص خود به خانهی خان آمدند. وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست. هر نوکری مسئول پذیرایی ارباب خود بود تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمانها و هر کدام از نوکرها دست بهسینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود. بهخوبی خانها را پذیرایی کردند و ناهار دادند.
یکی از خانها که مشغول غذا خوردن بود، چند دانه پلو که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود، اما خود خان متوجه نبود تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد. یک دفعه از کنار در صدا زد: آقا! آقا! همهی خانها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیماندهی غذا بود سرش را بلند کرد. دید نوکر خودش هست و جوابش داد، نوکر گفت: آقا، بلبل به شاخ گل نشست.
خان متوجه شد، پشت لبش را خوب پاک کرد، بقیهی خانها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد. بعد از چند دقیقه یکی از خانها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی خان به مستراح میرفت نوکر او آفتابه را پر میکرد و برایش میبرد.
وقتی این نوکر آفتابهی آب را برای خان برد، خان رو کرد به او و گفت: دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد. چه نوکر خوبی واقعا خیلی خوب بود و آقای خود را سرافراز کرد. خوب گوش کن ببین چه میگویم. هفتهی دیگر من میهمانی دارم و همهی این خانها به منزلم میآیند. بعد از خوردن ناهار من همین کار را میکنم. یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم میمالم. تو باید خوب متوجه باشی. یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم.
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خانها آمدند. وقت ناهار که شد و سفرهی غذا را چیدند و خانها مشغول غذا خوردن شدند. در حین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفتهی قبل زده بود، مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت. خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند، ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هرچه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست. خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه میکرد و منتظر بود و اشاره میکرد، تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد: آقا! آقا! خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت: بله.
نوکر گفت: آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن!
وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند، میگویند: حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته!
نگاره: David Brooker (flickr.com)
گردآوری: فرتورچین