شخصی گرسنه بود. برای او کلم آوردند! اولین بار بود که کلم را میدید. پس با خود گفت: «حتما میوهای درون این برگها است.»
اولین برگش را کند تا به میوه برسد. اما زیرش به برگ دیگری رسید. و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت: «حتما میوهی ارزشمندیست که اینگونه در لفافهاش نهادند!»
گرسنگیاش افزون شد و با ولع بیشتری برگها را میکند و دور میریخت. وقتی برگها تمام شدند، متوجه شد میوهای در کار نبود! آن زمان بود که دانست کلم مجموعهی همین برگهاست!
ما روزهای زندگی را تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هر چه زودتر به آن برسیم! در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم! و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم! نه خوردنی و نه پوشیدنی بود. فقط دور ریختنی بود!
زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتناش هستیم. بنابراین قدر فرصتها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم.
نگاره: Wall.alphacoders.com
گردآوری: فرتورچین