داستان کوتاه حلوا به قیمت خواری

داستان کوتاه حلوا به قیمت خواری

شیخ شبلی رحمه الله علیه عارف بزرگ، روزی با مریدانش خسته و رنجور، به مسجدی رسید، داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه‌ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه‌ها، توجه او را به خود جلب کرد. چندین کودک از معلم خود، درس می‌گرفتند و اکنون وقت استراحت آن‌ها بود. بچه‌ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند.
دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره‌ی خود را گشود. یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمیز داشت و معلوم بود که از خانواده‌ی مرفهی است، در سفره‌ی خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود.
کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره‌ی کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می‌خورد. قدری، مکث کرد؛ ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می‌دهی تا با این نان خشک بخورم؟
- نه، نمی‌دهم.
- اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی‌رود!
- اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می‌شوی؟
- آری، می‌شوم.
- پس تو حالا سگ من هستی؟
- بله، هستم.
- پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمی‌آوری؟
پسرک بیچاره، واق واق می‌کرد و حلوا می‌گرفت و همین‌طور هر دو به‌کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند...
شبلی در همه‌ی این مدت می‌نگریست و می‌گریست. دوستانش کنارش نشستند و از علت گریه‌ی او پرسیدند.
شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می‌آورد!
اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می‌کرد و به حلوای دیگری طمع نمی‌بست، سگ دیگران نمی‌شد و خود را چنین خوار نمی‌کرد.

 

مبادا در زندگی، طمع باعث شود که سگ دیگران شویم.

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده
یاسر گفت:
طمع، همچون آب شوری است که هر چه بیشتر خورده شود، تشنگی را افزون‌تر می‌کند. (گوته)