آخه این چه خونهایه. از دست این حسن. برادرم هم خونه برای من پیدا میکنه. یک هفته است سه چهار تا خونه رفتم، ولی هیچکدام را نپسندیدم. هر کدام یه ایرادی دارند. اولی یک خونهی ویلایی بود، فکر کنم دو هزار متری میشد با یک باغ بزرگ و استخر و هزار جور وسیله و خرتوپرت. آخه من اونجا چهکار میتونم بکنم. استخر به آن بزرگی، وسط حیاط. با آن باغ و کلی دارودرخت. فقط دو ساعت طول کشید تا همهی خونه را ببینم.
دومی یه کم بهتر بود. چهارصد، پانصد متر میشد. آپارتمانی، نوساز. از این نوساز بودنش خوشم اومد. همه چیز نو و مرتب. ولی طبقهی آخر یه برج پانزده طبقه بود. کلا از خونههای شلوغ زیاد خوشم نمییاد، پونزده طبقه. اصلا نفهمیدم چند واحد بود. کلی آدم اونجا زندگی میکنن. اینطوری دوست ندارم.
این آخری که از همه عجیبوغریبتر بود. سه تا اتاق خواب با سه تا دستشویی و حموم. چه حمومهایی. همهاش شیشه. از سقف تا زمین. آخه یکی نیست بگه برادر من. یه نفر آدم. سه تا حموم و دستشویی. یه کم فکر کن حسن جان. اون طرف خونه هم یک اتاقک شیشهای درست کرده بودن با کلی گلدون و دارودرخت. یک طوطی خوشرنگ هم میون گلها بود. اتاقک که میگم، راحت دوازده متر میشد. دوازده متر اتاق با دیوارهای شیشهای.
حسن میگه: این خونهها خوب هستن. راحتی. میگه تو خونههای بزرگ هیچکس با کسی کار نداره. ولی من دوست دارم خونه کوچک باشه. واقعا خونه باشه. چهار تا دیوار داشته باشه. مثل خونههای خودمون. آخه من با این دستدرد و پادرد چطوری میتونم سه تا حموم شیشهای را بشورم و برق بندازم. یا یه باغ هزار متری را جارو کنم یا استخر بشورم. حسن میگه: پولی که تو این خونهها میگیری، خرج یک هفته، ده روزت را میده. غذایی که صاحبهای این خونهها بهت میدن برای یک هفتهات کافیه.
ولی برادر من نمیخواد قبول کنه من سیوچهار سالمه. قدرت ده سال پیش را ندارم. شاید تو این خونه پول بیشتری در بیارم ولی همهاش خرج دکتر و دوا میشه. شوخی که نیست هفده هجده ساله تو خونههای مردم کار میکنم. هفتهای هفت روز، از صبح زود تا آخر شب میشورم و میسابم. باید خودم به زهره خانم بسپرم قبل از اینکه بره خارج از کشور، چند تا از فامیلهاشون را بهم معرفی کنه. خونهی زهره خانم خیلی خوبه. یه آپارتمان خلوت سه واحدی. یه خونه صد و ده بیست متری. با یه حموم و یه دستشویی. از باغ و درخت و طوطی هم خبری نیست.
زهره خانم خیلی مهربونه. الآن ده ساله تو خونهاش کار میکنم. کاش بچههاش بهجای اینکه مادرشون را ببرن خارج، خودشون میاومدن ایران. اون وقت من الاخون والاخون نمیشدم. بذار ببینم. حسن پیام داده. دو تا خونه برام پیداکرده. خدا به خیر کنه. نظافتکار برای راهپله میخوان. چقدر خوب. راهپله خیلی راحته. نه وسیلهای هست که نگران باشم بشکنه و خراب بشه. نه صاحبخونه بالای سرم هست. یکی از همین خونههایی که رفته بودم مثل سمساری بود. دور خونه پر بود از کاسه و کوزه. صاحبخونه هم مرتب میگفت اینها یادگاری هستن. باید مراقب باشی نشکنه و خراب نشه.
ولی راهپله این دردسرها را نداره. قبول میکنم. خونههای ده طبقه و دوازده طبقه. مهم نیست. هفتهای دو روز میرم سرکار. بقیهاش را استراحت میکنم. باید خیلی جالب باشه آدم بتونه هفتهای سه چهار روز استراحت کنه و خونهی خودش باشه. من سالهاست همیشه خونهی زهره خانم بودم. چقدر خوبه که آدم یک کار راحت و آسون داشته باشه. حسن نوشته پارکینگ و حیاط هم هست. مهم نیست. فوقش هر خونه را هفتهای دوبار میرم. بازهم فرصت برای استراحت هست. اصلا یک روز میرم استخر. تا حالا استخر نرفتم. باید خیلی جالب باشه. همه میگن برای دستدرد و پادرد هم خوبه. خدایا شکرت. بالاخره روزهای آسایش من هم از راه رسید.
نوشتهی سعیده پهلوان کندر شریفی
نگاره: Brgfx (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین