روزی ملک الشعرای صبا در خلوت فتحعلیشاه قاجار به حضور نشسته بود، فتحعلیشاه که گاه شعر میگفت یکی از اشعار خود را در برابر ملک الشعرای صبا با آب و تاب بسیار خواند! شاه قاجار پس از پایان خواندن شعر خود، از ملک الشعرای دربار پرسید: که شعر ما چگونه بود؟
و صبا که مردی صریح اللهجه و بسیار رکگویی بود در پاسخ گفت: شعر بسیار بد و سستی بود، حضرت خاقان به که شهریاری کند و شاعری را به چاکران بازگذارد! ملک الشعرا چون این گفت، فتحعلیشاه سخت آشفته و متغیر شد و دستور داد که ملک الشعرای صبا را در سرطویله محبوس کنند!
مدتی گذشت و شاه قاجار دستور آزادی صبا را صادرکرد. ملک الشعرای صبا مدتی پس از آزادی روزی به حضور شاه قاجار شرفیاب شده بود و فتحعلیشاه نیز بار دیگر یکی از اشعار خود برای ملک الشعرا بخواند و از صبا نظر خواست. این بار صبا بدون اینکه پاسخی به نظرخواهی خاقان دهد، سر به زیر افکند و راه خروج از اتاق را در پیش گرفت!
خاقان مغفور از ملک الشعرای صبا پرسید: کجا میروی؟ من از تو نظر خواستم!
ملک الشعرای صبا لب گشود و فقط به گفتن این جمله بسنده کرد که قربان به سرطویله میروم!
نگاره: Abdallah Khan (British Library)
گردآوری: فرتورچین