داستان کوتاه یار از من چغندر پخته می‌خواهد

داستان کوتاه یار از من چغندر پخته می‌خواهد

در سال ۱۲۵۰ قمری که فتحعلی‌شاه درگذشت، فرزندان زیادی که در سن خردسالی و کودکی بودند از وی باقی ماندند و چون بیشتر آنان بزرگتری نداشتند که آن‌ها را تربیت کند، بدین جهت خیلی از آنان خوب تربیت نشدند و سرخود بار آمدند؛ از آن جمله «کامران میرزا» و برادر اعیانش «اورنگ زیب میرزا» پسران پنجاه و ششم و پنجاه و هفتم فتحعلی‌شاه بودند.
اورنگ زیب میرزا در سال ۱۲۴۶ قمری در تهران تولد یافت. به سن رشد و بلوغ که رسید به طوری‌که گفته شد خوب از آب بیرون نیامد و شاهزاده‌ای بود هرزه، و گاهی اوقات شعری هم می‌گفت و «باسم» تخلص می‌کرد. او خیلی از اوقات در کوچه و بازار در پی زن‌ها می‌افتاد و با آنان شوخی می‌کرد و در جاهایی که زنان ازدحام می‌کردند و جمع می‌شدند سر می‌زد و مایل به آشنایی با آنان می‌شد.
یکی از شب‌های جمعه که شاهزاده بنا بر عادت خود به امامزاده یحیی سر زد با زنی بنای شوخی را گذاشت. آن زن که قدری رند بود،‌ گفت:‌ شاهزاده، دلم «لَبو» می‌خواهد.
شاهزاده نوکری داشت به‌نام «حسین روباه» که از معارف الواط و قماربازهای تهران بود، از این رو برای خرید لَبو به حسین رو کرد و گفت: حسین، پول داری؟
گفت: ندارم.
شاهزاده دست در جیب خود کرده، دید جیبش خالی‌تر از جیب حسین است و در حالت تعجب، بدیهه این شعر را گفت:
شب عید است و یار از من چغندر پخته می‌خواهد
گمانش می‌رسد من گنج قارون زیر سر دارم
و سرانجام نامبرده در سال ۱۲۸۴ قمری در تهران در ۳۸ سالگی به بیماری وبا درگذشت.

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده