داستان کوتاه پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین

داستان کوتاه پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین

پدربزرگ و نوه‌ی کوچکش آرین در حال قدم زدن در پارک بودند که به حوض وسط پارک رسیدند. سر و صدای پسربچه‌هایی که مسابقه‌ی قایقرانی راه انداخته بودند توجه آن‌ها را جلب کرد. هر یک از آن‌ها قایقی مکانیکی و مجهز به کنترل از راه دور داشت و آن را به آب انداخته بود. بچه‌ها قایق‌ها را به‌سرعت حرکت داده و سعی می‌کردند قایق‌های رقیب را با ضربات مداوم به آن از دور خارج نموده و واژگون سازند. آن‌ها با هیجان بازی می‌کردند و جیغ می‌زدند. آرین در حالی که با حسرت به آن‌ها نگاه می‌کرد می‌دانست که نمی‌تواند از این قایق‌ها داشته باشد. توانایی مالی پدر و مادرش این اجازه را به او نمی‌داد. پدربزرگ هم در حالی که به صورت ناراحت و چشمان پر از حسرت آرین نگاه می‌کرد می‌دانست که خودش هم توانایی گرفتن چنین هدیه‌ای برای آرین را ندارد. او مدت‌ها بود که با پدر و مادر آرین زندگی می‌کرد چرا که با حقوقش فقط می‌توانست نهایتا اجاره‌خانه را پرداخت کند و در این صورت مبلغی برای خرید غذا و یا چیزهای دیگر باقی نمی‌ماند.
جیغ بلند یکی از پسربچه‌ها افکار آن دو را بر هم زد. او توانسته بود یکی از قایق‌های رقیب را غرق کند. پدربزرگ دست آرین را گرفت و به‌سوی دیگر برد، اما آرین مدام سرش را برمی‌گرداند تا بچه‌های کنار حوض را ببیند. آن دو روی یک نیمکت نشستند. آرین به آهستگی به پدربزرگ گفت: پدربزرگ... کاش می‌شد یکی از اون قایقا واسه من باشه. پدربزرگ در حالی که دستش را روی شانه‌های آرین می‌گذاشت گفت: می‌دونم، زندگی فراز و نشیب‌های خودش رو داره.
آن‌ها در حال صحبت بودند که ناگهان تکه‌ای از پوسته‌ی درخت کاج کنار نیمکت روی زمین افتاد. پدربزرگ به آرین گفت: حتما کار سنجاب‌هاست! ورجه وورجه کردن اون‌ها گاهی باعث می‌شه تکه‌ای از پوسته‌ی درخت کنده بشه. سپس به پایین خم شد و پوسته را برداشت. خوب آن را وارسی کرد و بعد چاقو‌ی جیبی‌اش را درآورد و یک سوراخ در وسط آن درست نمود. به اطراف نگریست و رو به آرین کرد و گفت: پسرم، ببین اون‌جا کنار اون نیمکت یه شاخه‌ی کوچیک افتاده. برو اون رو برای من بیار. من نمی‌تونم زانوهام رو خم کنم.
آرین به‌سرعت رفت و شاخه را برای پدربزرگ آورد و مشاهده نمود که پدربزرگش آن را در وسط چوب جا داد. سپس دستمال کوچکش را در آورد و به شاخه کوچک وصل نمود. یک قایق کوچک با یک بادبان نازک! این چیزی بود که پدربزرگ ساخته بود. آرین و پدربزرگ به‌سمت حوض به راه افتادند. وقتی رسیدند آرین قایق خود را به آب انداخت. پدربزرگ گفت: یک فوت بزرگ. این همون نیرویی هست که باعث می‌شه قایق راه بیفته.
بعد از به حرکت درآمدن قایق چوبی، یکی از قایق‌های مکانیکی به آن ضربه‌ای زد و این باعث شد قایق به‌سمت آب متمایل شود. آرین فریاد زد: اوه نه خدای من!
پدربزرگ: نگاه کن آرین!
وزن کم قایق باعث شد که دوباره به حالت اول برگردد و واژگون نشود. در همین هنگام نسیمی وزید و قایق به حرکت خود ادامه داد. نیروی باد باعث شده بود که قایق سبک به‌سرعت به‌سمت خط پایان حرکت کند و هنگامی هم که از راه منحرف می‌شد، آرین آن را با یک فوت به مسیر اصلی برمی‌گرداند. آرین و قایق عجیب و کوچکش توجه شرکت کنندگان و تماشاچیان را به خود جلب کرده بودند. حالا دیگر خیلی از تماشاگران آرین را تشویق می‌کردند. در نهایت قایق چوبی سومین قایقی بود که به خط پایان رسید. پدربزرگ به صورت آرین نگاه کرد. شور و هیجان در چهره‌ی معصوم و کوچکش مشهود بود. سپس دست آرین را گرفت تا با هم به سمت خانه حرکت کنند. آرین در حالی که دست پدربزرگ را می‌فشرد به آهستگی گفت: متشکرم پدربزرگ! امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود.
پدربزرگ جواب داد: باید از خدا تشکر کنی. او بود که آن تکه چوب را جلو پای ما قرار داد و نیروی باد را برایمان فرستاد. او همه‌ی ما را می‌بیند!

 

نگاره: Visitoestfold.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده