داستان کوتاه انتخاب‌های زندگی

داستان کوتاه انتخاب‌های زندگی

جری از آن دسته انسان‌هایی بود که رفتارش همیشه برای ما موجب شگفتی می‌شد. هر روز سرشار از روحیه از وقایع مثبت اطرافش تعریف می‌کرد، برخوردش با کارمندان محبت‌آمیز و آمیخته با احترام بود. نمونه‌ی موفق یک مدیر رستوران که پیشخدمت‌ها و گارسن‌ها از این رستوران به آن رستوران او را دنبال می‌کردند. اگر کسی در محل کار دچار مشکل یا ناراحتی می‌شد جری بود که او را ترغیب می‌کرد تا به قسمت خوب قضیه نگاه کند و به‌جای ناراحتی سعی نماید از این تجربه درس بگیرد، چنانچه شخصی از اوضاع و احوال جری می‌پرسید همیشه این‌طور پاسخ می‌داد: تا به حال به این خوبی نبوده‌ام!
این‌طور نگاه کردنِ او به زندگی مرا به شدت کنجکاو کرده بود. یک روز تحمل نیاوردم و از او پرسیدم: چطور می‌توانی همیشه این‌قدر شاد و سرزنده باشی؟ نمی‌شود که تا به حال مشکلی برایت پیش نیامده باشد؟ به نظر غیر ممکن می‌رسد. این‌طور نیست؟
جری پاسخ داد: من هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شوم با خود می‌گویم که دو انتخاب دارم:
۱- می‌توانم روزم را با لبخند شروع کنم.
۲- می‌توانم با ناراحتی و دل‌مشغولی ناشی از مشکلات شروع کنم.
من اولی را انتخاب می‌کنم. یا وقتی یک مشتری عصبانی با من برخورد می‌کند، باز هم دو انتخاب می‌توانم داشته باشم:
۱- من هم همان‌طور با او برخورد کنم و این‌گونه روز خود را تلخ نمایم.
۲- با مهربانی و احترام با او برخورد نمایم و با حفظ آرامش مشتری عصبی را آرام و راضی کنم.
به همین منوال انتخاب‌های دیگر در قسمت‌های دیگر زندگی.
گفتم: درست، ولی این کار آسانی نیست!
پاسخ داد: آسان است! همه‌ی زندگی پر است از انتخاب. تو باید انتخاب کنی! آیا می‌خواهی فکرهای منفی را مانند زباله با خود حمل کنی و بوی گند بدهی و یا آن‌ها را دور بریزی و راحت و سبک قدم برداری؟ این تویی که انتخاب می‌کنی که مردم با تو چگونه رفتار کنند و تو چطور به رفتارشان واکنش نشان دهی. بله تو هستی که انتخاب می‌کنی زندگیت چگونه باشد!
چندین سال بعد اتفاقی برای جری افتاد که هیچ کس تصورش را هم نمی‌کرد. او برای بستن درِ پشتی رستوران رفته بود که ناگهان سه دزد به او حمله کردند، یکی از آن‌ها هول شده و چند گلوله به او شلیک کرده بود. خوشبختانه کارمندان دیگر رستوران دقایقی بعد او را پیدا می‌کنند و به بیمارستان می‌برند. جری به مدت ۱۸ ساعت تحت عمل جراحی قرار گرفت و چندین هفته در بیمارستان بستری بود و در حالی مرخص شد که هنوز چند گلوله در تنش مانده بود.
من شش ماه بعد از این اتفاق جری را دوباره دیدم. وقتی از او سوال کردم که حالت چطور است، مثل همیشه جواب داد: تا به حال به این خوبی نبوده‌ام! از او پرسیدم زمانی که دزدان مسلح را دیدی چه چیز به ذهنت خطور کرد. جواب داد: اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که باید با آن‌ها مقابله کنم.
پرسیدم: یعنی نترسیدی؟ ممکن بود بمیری!
پاسخ داد: وقتی دزدها به من شلیک کردند با خودم فکر کردم من دو انتخاب بیشتر ندارم:
۱- قبول کنم که زنده می‌مانم.
۲- بپذیرم که خواهم مرد، و من اولی را انتخاب کردم!
وقتی که مرا به بیمارستان می‌بردند، پرستار داخل آمبولانس مدام به من امید می‌داد که خوب خواهی شد. ولی وقتی به بیمارستان رسیدم، واکنش پزشکان من را به وحشت انداخت. می‌توانستم در چشمان‌شان بخوانم که مرا مرده فرض می‌کنند. با خودم گفتم که باید نظر آن‌ها را عوض کنم. نمی‌بایست فکر کنند که من خواهم مرد. پس وقتی که یکی از آن‌ها از من پرسید: به چه چیز حساسیت داری؟ با تمام توانم فریاد زدم: به گلوله! و در حالی که آن‌ها می‌خندیدند گفتم: من تصمیم گرفته‌ام زنده بمانم. طوری مرا جراحی کنید که زنده بیرون بیایم.
خوشبختانه جری به‌خاطر مهارت پزشک جراحش و البته به‌خاطر طرز فکر فوق‌العاده‌اش زنده ماند. من از او یاد گرفتم که ما هر روز باید انتخاب کنیم و این طرز فکر ما نسبت به اطراف است که زندگی ما را می‌سازد.

 

نگاره: Wayhomestudio (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده