داستان کوتاه مثل سگ پشیمان است

داستان کوتاه مثل سگ پشیمان است

روزی روزگاری، سگ تنبل و بیکاری در دهی زندگی می‌کرد. این سگ بیکار همیشه گرسنه بود و هیچ وقت یک وعده‌ی سیر غذا نمی‌خورد، چون باید کسی دلش برای او می‌سوخت تا تکه گوشتی یا استخوانی برایش بیندازد. یا یکی از زن‌های همسایه اضافه‌ی غذای شب گذشته را که می‌خواست دور بریزد جلو سگ می‌گذاشت.
بعد از چندین سال سگ از این وضعیت خسته شد. عزمش را جزم کرد و خواست به دنبال کاری برود تا غذای ثابتی داشته باشد. با خودش گفت یکی از دوستانش سگ نگهبان است. آن سگ از کارش و اوضاع زندگی‌اش خیلی راضی است. تمام شب را بیدار است و کل روز را می‌خوابد. با خود فکر کرد و گفت: نه اینطورم نمی‌شه من شب‌ها را باید بخوابم باید به دنبال کاری باشم که روزها باشد و من شب‌ها را استراحت کنم. در همین افکار بود که یک گله گوسفند را که از ده به چرا می‌رفتند دید. سه سگ هم با چوپان این گله را هدایت می‌کردند.
سگ داستان از یکی از سگ‌ها پرسید: کار شما چیه؟ گفت: ما باید مواظب گوسفندها باشیم تا حیوانات درنده به آن‌ها نزدیک نشوند. صبح تا عصر مراقب این گوسفندها هستیم و شب‌ها را استراحت می‌کنیم. سگ تنبل که فکر می‌کرد این کار دیگه خواب و خوراک خوبی داره خواست به دنبال این کار رود. ولی این روستا که سگ مواظب گله داشت تصمیم گرفت آن شب را استراحت کند و فردا صبح به راه بیفتد، به روستاهای اطراف سر بزند، تا اگر آن‌ها سگ نگهبان گله ندارند، برای آن‌ها کار کند.
آن شب را خوابید، فردا صبح که قصاب محل یک تکه استخوان برایش انداخت آن را نخورد و به دندان گرفت و از روستا خارج شد تا وقتی خیلی گرسنه و خسته شد، آن تکه استخوان را بخورد. وقتی از روستا خارج شد از تپه بالا رفت تا به پشت آن رسید، کم کم نزدیک رودخانه می‌شد، سگ تشنه بود. به کنار رودخانه رفت تا آب بخورد که ناگهان نگاهی به رودخانه انداخت و دید یک سگ با استخوانی در دهانش در آب است. با خود فکر کرد که اگر آن استخوان را به دست آورم مدت بیشتری می‌توانم سیر بمانم و روستاهای بیشتری را می‌توانم دنبال کار بگردم.
با این فکر سگ خود را به داخل رودخانه پرتاب کرد تا استخوان سگ داخل رودخانه را بگیرد. هرچه در آب تلاش کرد و گشت سگی پیدا نکرد. فقط در حین پریدن در آب استخوان خودش از دهانش افتاد و به ته رودخانه رفت و گم شد. در واقع در آب سگی نبود، سگ تنبل که فکر می‌کرد زرنگی کرده عکس خود را در آب دیده بود و با این زرنگی فقط تکه استخوان خودش را از دست داده بود.
سگ با این افکار در آب تقلا می‌کرد تا بتواند از آب خارج شود که ناگهان به لبه‌ی آبشاری رسید و به پایین آبشار سقوط کرد. سگ بیچاره در حال غرق شدن بود و کسی هم نبود او را نجات دهد. در نهایت سگ با کلی زحمت و تلاش توانست خود را به تکه سنگی که پایین رودخانه بود برساند و خودش را نجات دهد.

 

این ضرب المثل زمانی به‌کار برده می‌شود که کسی از روی ناآگاهی، ساده‌انگاری یا آزمندی، از کار خود سخت پشیمان شود.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Wild Apple Portfolio (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده