در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسهی کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزهی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت میکردند. خوب که دقت کردم دیدم فقط زن جوان است که مدام صحبت میکند و شوهرش سکوت کرده و با بردباری به او گوش فرا داده بود. صبر و تحمل مرد در مقابل صحبتهای بیوقفهی زن برایم تحسین برانگیز بود. سر و صدای او برایم غیر قابل تحمل شده بود. راهم را عوض کردم و به سوی تالاری دیگر رفتم. در حین بازدید از تالارهای مختلف چند بار دیگر هم با آن زوج روبرو شدم و هر بار میدیدم که زن در حال صحبت کردن است!
نزدیک در خروجی مشغول دیدن تابلوی تقاشی زیبایی بودم که دیدم زوج جوان مشغول خوش و بش با نگهبان هستند و به نظر میرسید که با او آشنا باشند. بعد از صحبت هنگام خروج متوجه شدم که مرد جوان دست در جیب خود برده و عصایی سفید از آن درآورد!
با تعجب بهسوی نگهبان رفتم. او برایم توضیح داد که مرد جوان مدتی است دچار بیماری خاصی شده که منجر به نابینایی او گشته است. اما او به همسرش قول داده که اجازه ندهد این بیماری تاثیری در روند زندگی و برنامههای آنها داشته باشد. به او گفتم: آخر او نابیناست! او که نمیتواند این نقاشیها را ببیند!
نگهبان با پوزخندی جواب داد: همسرش تک تک نقاشیها را برای او توصیف میکند و او میتواند همهی آنها را در ذهنش تجسم کند! این بار در دلم هر دو آنها را تحسین کردم، زن را بهخاطر بردباریش و مرد را بهخاطر مقاومتش!
برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای روحهای رمانتیک، نوشتهی جک کنفیلد.
نگاره: Seventyfour (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین