دو هفته به عید بزرگ کریسمس مانده بود. مجبور شدم بهخاطر درد کمر در بیمارستان بستری شده و مورد عمل جراحی قرار بگیرم. به هیچ وجه مایل به این کار نبودم، ولی درد امانم را بریده بود.
در یک بعد از ظهر که منتظر اتمام جلسهی کاری همسرم بودم، برای اینکه زمان برایم سخت نگذرد به یک موزهی هنری رفتم. در هنگام بازدید زوج جوانی جلو من حرکت کرده و با هم صحبت میکردند.
جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاهپوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط میتوانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد.
من به نظافت و ترتیب خانه بسیار اهمیت میدهم. در آن حد که وقتی دو پسرم شروع به دویدن و بازی در خانه میکنند استرس عجیبی مرا فرا میگیرد و از این میترسم که نکند پای آنها به وسیلهای بخورد.
روزی پیرمردی سالخورده نزد نقاش بزرگ «دانته گابریل روستی» رفت و به او چند صفحه نقاشی نشان داد و گفت: اینها را خودم کشیدهام. به نظر شما آیا این نقاشیها ارزشمند هستند؟
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانوادهای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبهی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود، به خوبی در خاطرم مانده.