جان ایوانز یک روز صبح وارد زندگی من شد. لباسی گل و گشاد و ظاهری ژولیده داشت. والدین او از آن دسته کارگران سیاهپوستی بودند که درآمدشان بسیار اندک بود و فقط میتوانست کفاف خوراکِ بخور و نمیر خودشان را بدهد. میتوانم بگویم آنها جزء فقیرترین مردم شهر بودند.
آن روز صبح وقتی جان وارد کلاس ما شد، کنار میز معلم ایستاد تا خانم پارمر نام او را روی تخته بنویسد. بقیهی بچهها که ریخت و قیافهی او را دیده بودند شروع کردند به پچپچ کردن و پوزخند زدن، حتی یکی از دخترها با کنایه و صدای بلند گفت: لطفا یکی پنجره رو باز کنه، بوهای بدی داره میاد! با این حال جان فقط لبخند میزد و به بچهها مینگریست، اما هیچکدام از آنها جواب لبخند او را نمیدادند. پچپچ بچهها زمانی که خانم پارمر رویش را به ما برگرداند به اتمام رسید. او دستش را روی شانهی جان گذاشت و گفت: بچهها این آقا، جان ایوانز است.
امیدوار بودم خانم پارمر صندلی خالی کنار من را نبیند، ولی در کمال بدشانسی او صندلی را دید و به جان نشان داد. جان هنگام نشستن بر روی صندلی نگاهی به من انداخت و سلام کرد. من جواب سلام او را در حالی که روی خود را به سمت دیگری برگرداندم به آهستگی دادم. نمیخواستم فکر کند که میتواند با من دوست شود.
تمام آن هفته در خانه با مادرم در مورد جان صحبت میکردم. به او گفتم: تقصیر خودش است که هیچ دوستی ندارد. او حتی بلد نیست اعداد را درست بشمارد! مادرم مثل همیشه صبورانه به حرفهام گوش میداد و جز یک اوهوم یا میفهمم حرفی به زبان نمیآورد.
روزی هنگام صرف ناهار در مدرسه جان لبخندزنان با سینی غذایش به سمت من آمد: میتونم کنار شما بنشینم؟ اطراف را نگاه کردم تا ببینم کسی متوجه ما نباشد. بعد به آهستگی گفتم: باشه اشکالی نداره. در حین غذا خوردن وقتی که جان داشت صحبت میکرد به این فکر کردم که نکند حرفهای بچهها در مورد او چرندی بیش نباشد؟ نکند آنها اشتباه کنند؟ جان به نظر پسر بدی نمیآمد. میتوان گفت که او فعالترین و با ادبترین پسری بود که میشناختم! بعد از ناهار تصمیم گرفتم که نگذارم جان بدون دوست و تنها بماند!
یک شب قبل از خواب از مادرم پرسیدم: به نظر شما چرا بچهها با جان اینطور رفتار میکنند؟ مادر پاسخ داد: نمیدانم. شاید غیر از این کار دیگری بلد نیستند! گفتم: مادر، فردا تولدش است. میدانم که کسی چیزی برایش نخواهد آورد. حتی یک کیک. مطمئنم کسی به او تبریک هم نخواهد گفت!
من و مادرم میدانستیم که مادر هر دانشآموز در روز تولدش برای همهی کلاس کیک میبرد و جشن تولد را در کلاس برگزار میکند. مادرم با این همه مشغله و مسافرتهای زیادی که داشت همیشه تولد من و خواهرم را در کنارمان بوده. اما مطمئنا مادر جان در روز تولدش در حال کار کردن در مزرعه و یا باغ میوه خواهد بود. امکان نداشت که بتواند حتی به مدرسه بیاید چه برسد به اینکه کیک بپزد! مادرم در حالی که مرا میبوسید گفت: نگران نباش همه چیز درست خواهد شد. این اولین باری بود که فکر میکردم مادرم اشتباه میکند.
صبح روز بعد هنگام صبحانه اعلام کردم که حالم خوب نیست و نمیخواهم به مدرسه بروم. مادرم پرسید: ببینم این ناخوش بودن تو ربطی به تولد جان ندارد؟ او که پاسخش را از سرخی صورتم گرفته بود ادامه داد: چه حالی خواهی شد وقتی تنها دوستت در روز تولدت به مدرسه نیامده باشد؟ به خودم آمدم. روی مادرم را بوسیدم و راهی مدرسه شدم.
در مدرسه به محض دیدن جان اولین حرفی که زدم این بود: تولدت مبارک دوست عزیزم! لبخند خجولانه ای زد. چهرهاش نشان میداد که چقدر خوشحال شده است. ساعتی از ظهر گذشته بود. داشتم به این فکر میکردم که روز تولد، آنچنان هم روز بزرگ و منحصر به فردی نیست. در حین تدریس ریاضی خانم پارمر ناگهان در کلاس باز شد و صدای آشنایی را شنیدم که داشت آهنگ تولدت مبارک را میخواند. مادرم با کیکی بزرگ و یک هدیهی ربانپیچی شده وارد کلاس شد. خانم پارمر هم در خواندن آهنگ تولد مادرم را همراهی کرد. مادر کیک و هدیه را روی میز جلوی جان گذاشت و گفت: تولدت مبارک پسرم!
هنگامی که جان داشت کیک را سخاوتمندانه بین همکلاسیها تقسیم میکرد به چهرهی مادرم با افتخار نگاه کردم. او لبخندی تحویلم داد و چشمکی زد در همان حال من تکهای بزرگی از کیک را در دهانم قرار دادم. این شیرینترین کیکی بود که تا آن لحظه خورده بودم.
برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای روح، نوشتهی جک کنفیلد و مارک ویکتور هانسن.
نگاره: Clipart-library.com - Creativeoo (pngtree.com)
گردآوری: فرتورچین