داستان کوتاه حلقه‌ی گل

داستان کوتاه حلقه‌ی گل

دو هفته به عید بزرگ کریسمس مانده بود. مجبور شدم به‌خاطر درد کمر در بیمارستان بستری شده و مورد عمل جراحی قرار بگیرم. به هیچ وجه مایل به این کار نبودم، ولی درد امانم را بریده بود. روزهای اول بستری شدنم نگران بچه‌ها مخصوصا آدام بودم چرا که او معلول بود، نکند به او خوش نگذرد؟ نکند دیگر بچه‌ها با او بازی نکنند!؟ همسرم به من این اطمینان را داد که همه چیز روبه‌راه خواهد بود.
دو روز بعد از آن‌که مورد عمل جراحی قرار گرفتم تماما خواب بودم. روز سوم وقتی چشمانم را باز کردم اطرافم را به شدت زیبا دیدم. یک سبد گل سرخ بسیار زیبا کنار پنجره بود که پدر و مادرم فرستاده بودند. کنار تختم نیز تاج گلی بزرگ از گل‌های لیلیوم که همکارانم آورده بودند. روی دستشویی پر از گل‌های شقایق که کار همسرم بود، چند دسته گل گوچک دیگر از دوستان و آشنایان به همراه یک دسته کارت تبریک. به این فکر کردم که کریسمس در بیمارستان آن‌چنان هم که فکر می‌کردم بد نشده!
- باز هم گل!
صدای پرستار در حالی که دسته گلی جدید در دستانش بود افکارم را برهم زد.
- دیگه باید شما رو مرخص کنیم چون دیگه جا نیست! اتاق پر از گل شده!
جواب دادم: موافقم!
سپس پرستار پرده‌ی کنار تختم را کنار زد و یک دسته کارت پستال دیگر به دستم داد.
در حالی که داشتم روی کارت پستال‌ها را می خواندم شنیدم که کسی گفت:آره، من این گل‌ها رو دوست دارم. رویم را برگرداندم. صدا متعلق به هم اتاقیم بود که روی تخت کناری بستری بود. زنی حدودا چهل ساله که دارای سندروم دان بود. او با حسرت و هیجان کودکانه‌ای به گل‌های من خیره شده بود. دوباره تکرار کرد: آره، من این گل‌ها رو دوست دارم.”
به او گفتم: من سارا هستم! اسم شما چیه؟
جواب داد: اسمم امیلیه، دکترا می‌خوان فردا پام رو عمل کنن.
من و امیلی تا وقت شام با هم صحبت کردیم. او از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کرد تعریف کرد، ولی حرفی از خانواده به میان نیاورد، من هم سوالی نپرسیدم. او هر چند دقیقه یک بار به عمل جراحی فردایش اشاره می‌کرد و می‌گفت: دکترا می‌خوان پام رو درست کنن.
عصر آن روز من چند ملاقاتی داشتم که پسرم آدام هم یکی از آن‌ها بود. امیلی با همه‌ی آن‌ها با خوش‌رویی گپ می‌زد و از گل‌های من تعریف می‌کرد. در طول مدتی که آن‌ها بیمارستان بودند، امیلی چشم از آدام بر نمی‌داشت و با شور و شعف خاصی به او می‌نگریست. بعد از ساعت ملاقات او مثل دفعه‌ی پیش که در مورد گل‌ها صحبت می‌کرد گفت: آره، من آدام رو دوست دارم.
صبح روز بعد امیلی برای جراحی رفت و پرستار هم به کمک من شتافت تا کمی در راهرو قدم بزنم. از این‌که دوباره روی پاهای خود می‌ایستادم لذت بردم. وقتی به اتاق برگشتم با دیدن تناقض موجود در آن یکه خوردم. طرف تخت من پر از دسته گل و کارت تبریک بود، ولی طرف امیلی خالی خالی. کسی برای او چیزی نفرستاده بود و حتی هیچ کس هم به دیدنش نیامده بود! نکند سرنوشت آدام هم این چنین باشد!؟ این فکر را به سرعت از خود دور کردم. سپس تصمیم گرفتم خودم چیزی به او بدهم.
به سمت گل‌های کنار تخت رفتم، اما با خود فکر کردم این گل‌ها برای روی میز ناهارخوری چقدر مناسبند. سبد گل کنار پنجره چی؟ نه آن‌ها را پدر و مادرم آورده بودند و نباید به کسی می‌دادم. گل‌های روی دستشوی؟ آن‌ها را می‌توانم کنار در ورودی خانه بگذارم. کات پستال‌ها هم که مخصوص خودم هستند و یادگاری دوستان... توجیه پشت توجیه بود که به ذهنم می‌رسید. دوباره روی تختم رفتم و با این فکر که فردا بعد از باز شدن مغازه‌ی گل‌فروشی بیمارستان چیزی برای امیلی خواهم خرید خود را تسکین دادم.
موقعی که امیلی از عمل جراحی برگشت پیش‌آهنگی یک حلقه‌ی گل کوچک که با روبان قرمز تزیین شده بود برایش آورد و بالای تخت آویزان کرد. عصر آن روز من ملاقاتی داشتم. علی رغم آن‌که امیلی تازه از عمل جراحی برگشته بود با تک تک آن‌ها احوالپرسی کرد و مغرورانه حلقه‌ی گل بالای تختش را به آن‌ها نشان می‌داد.
صبح فردا پس از خوردن صبحانه پرستاری آمد و به امیلی گفت که شما مرخصید. از این‌که او می توانست به خانه برود بسیار خوشنود بودم اما از این‌که می‌دانستم گل‌فروشی بیمارستان تا دو ساعت دیگر باز نخواهد شد و من نتوانسته بودم به او هدیه‌ای بدهم احساس گناه می‌کردم. آیا می توانستم از یکی از دسته گل‌های خود دل بکنم؟
پرستار صندلی چرخ‌دار را کنار امیلی قرار داد و او وسایل خود را که چندان هم زیاد نبود به سرعت جمع کرد. به او گفتم: از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم امیلی! او با لبخندی جواب من را داد. سپس حلقه‌ی گل خود را از بالای تخت برداشت و روی صندلی چرخدار نشست. وقتی هر دو به راه افتادند امیلی به پرستار گفت: صبر کن! از روی صندلی لنگ لنگان بلند شد و به آهستگی به سمت من آمد. دستش را دراز کرد و حلقه گلش را در دامن من گذاشت و گفت: عیدتون مبارک، شما بانوی زیبایی هستید. سپس مرا به آغوش کشید. به آرامی گفتم: متشکرم!
تا وقتی که از در خارج می‌شد من نتوانستم حرف دیگری به زبان بیاورم. با چشمانی پر از اشک به حلقه گلی که در دامنم بود نگاه کردم. سپس با خود اندیشیدم که این تنها هدیه‌ی امیلی بود و او آن را هم به من هدیه داد. دوباره به اطراف نگاه کردم و فهمیدم او از من داراتر است!

 

برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای روح، نوشته‌ی جک کنفیلد.
نگاره: Abeautifulmess.com - Clipartpng.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده