چند سال پیش، حادثهی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید بهسرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود. همینطور که داشتند هلن را برای عمل جراحی آماده میکردند، پرستاری که داشت فرم مخصوص حاوی مشخصات فردی او را تکمیل میکرد، به من گفت که بهعنوان خویشاوند نزدیکش در زمان لازم با من تماس خواهد گرفت.
آن موقع ما در یک آپارتمان اجارهای زندگی میکردیم و تلفن نداشتیم. پیش خود گفتم که اگر پای مرگ و زندگی در میان باشد، آنها با من تماس میگیرند و پلیسی را برای اطلاع به در خانهیمان میفرستند. ساعت سهی نیمهشب زنگ خانهیمان به صدا درآمد. آن موقع تازه فهمیدم هلن در کنارم نیست و وقتی صدای زنگ برای بار دوم به گوشم رسید، یک آن به یاد حرف آن پرستار افتادم: اگر مرگ و زندگی در میان باشد.
همینطور که داشتم بهطرف در ورودی میرفتم، با وجود آنکه خیلی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم، ولی اضطرابم شدید و شدیدتر میشد. وقتی خواستم در را باز کنم، با خود گفتم: یک گدای بیسروپا باشد، یک ولگرد باشد، ولی پلیس نباشد. آن لحظه فکر میکردم که اگر یک پلیس این وقت شب در خانهام بیاید، فقط یک دلیل میتواند داشته باشد و آن هم مرگ زندگی هلن است. در را باز کردم و یک پلیس دم در ایستاده بود. آن پلیس گفت: ممکن است با آقای پل مک گی صحبت کنم؟
- خودم هستم.
- آقای محترم، یک خبر بد برایتان دارم. ممکن است داخل بیایم؟
اصلا بهخاطر نمیآورم که چه عکسالعملی نشان دادم. ولی فقط این را میدانم که وقتی او را دیدم و حرفش را شنیدم، یک آن نزدیک بود از حال بروم. فقط یک سال از ازدواج ما گذشته بود و هلن را از دست داده بودم. شوکه شدم. وقتی وارد خانه شدیم، نشستم و گفتم: راجع به همسرم هلن است، درست است؟
پلیس با تعجب گفت: آقای محترم، من چیزی راجع به همسر شما نمیدانم، ولی آیا شما یک پژوی ۱۰۴ دارید؟ حالا من شوکه شده بودم، گفتم: بله، دارم، چطور؟
آقای مک گی، اتومبیل شما را دزدیده و حدود چند کیلومتر آن طرفتر رها کردهاند. دزدها شیشهی جلوی اتومبیلتان را شکسته و داخل ماشین را کمی بههم ریختهاند.
- با شادی و لبخند گفتم: واقعا؟
- میدانستید اتومبیلتان را دزدیدهاند، عکسالعملتان کمی غیر عادی است!
در آن لحظه، واقعا دوست داشتم برقصم. میخواستم این پیامآور خوش خبر را در آغوش بگیرم. هلن زنده بود، فقط ماشین قراضهام را دزدیده بودند. آن اتفاق باعث شد با تمام وجود ارزش چیزهایی که در زندگی دارم را درک کنم. اموال و داراییها را میشود دوباره خرید و جایگزین کرد، ولی افراد را نمیشود.
برگرفته از کتاب قصههایی برای از بین بردن غصهها، نوشتهی مسعود لعلی.
نگاره: Cgtrader.com
گردآوری: فرتورچین