داستان کوتاه حضور قلب

داستان کوتاه حضور قلب
زن جوانی در راه خانه‌ی معشوق خود بود. از شدت شادی دیدار معشوق، متوجه مرد روحانی نشد که در حال دعا کردن بود. مرد روحانی از این توهین بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت هنگام بازگشت زن، با او صحبت کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه واردات قورباغه

داستان کوتاه واردات قورباغه
روزی کشور انگلستان اقدام به واردات قورباغه می‌کند و یک شرکت جهان سومی هم هزار عدد قورباغه به آن کشور می‌فرستد. در فرودگاه نماینده‌ی شرکت انگلیسی مشاهده می‌کند که درب جعبه‌ی حاوی قورباغه‌ها باز است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه

داستان کوتاه پسرک شطرنج‌باز و راهب صومعه
پسرکی به رئیس صومعه گفت: دلم می‌خواهد راهب بشوم، اما در زندگی هیچ چیز یاد نگرفته‌ام. پدرم فقط به من شطرنج یاد داده است که هیچ تاثیری در روشنایی باطن من ندارد. بعضی می‌گویند این بازی‌ها گناه است.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ارزشمندترین چیزهایی زندگی

داستان کوتاه ارزشمندترین چیزهایی زندگی
چند سال پیش، حادثه‌ی ناگواری برایم اتفاق افتاد که تا پایان عمر آن را از یاد نخواهم برد. هلن به دلیل درد آپاندیس به بیمارستان منتقل شده بود. دکتر عقیده داشت که باید به‌سرعت عمل جراحی روی هلن انجام شود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنچه را می‌دانیم انجام نمی‌دهیم

داستان کوتاه آنچه را می‌دانیم انجام نمی‌دهیم
وقتی هشت ساله بودم، در یکی از سفرهایی که به جنگل داشتم، توانستم لاک‌پشتی را پیدا کنم. به سرعت آن را به خانه‌ی پدربزرگم آوردم، جعبه‌ی مناسبی برایش انتخاب کردم و به‌طور رسمی حیوان خانگی‌ام شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه
بلدرچینی در مزرعه‌ی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش دور می‌شد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پادشاه و سه فرزندش

داستان کوتاه پادشاه و سه فرزندش
پادشاهی صاحب سه پسر بود و قصد داشت از بین آن‌ها یکی را به‌عنوان جانشین خود انتخاب کند. این کار برایش بسیار سخت بود، زیرا هر سه پسر بسیار باهوش و شجاع بودند و او نمی‌توانست به درستی قضاوت کند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سعادت ما کجاست؟

داستان کوتاه سعادت ما کجاست؟
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سلف سرویس

داستان کوتاه سلف سرویس
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود، برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه‌ای به انتظار نشست.
دنباله‌ی نوشته