در گذشته در شهری امامزادهای بود که مردم برای زیارت به آنجا میرفتند. روزی زن جوانی که برای زیارت به آنجا رفته بود، متوجه سه زن بینی بریده شد که در آنجا نشسته بودند و درد دل میکردند. پس نزد آنها رفت و علت را پرسید. آنها هم گفتند هر کدام از ما زمانی همسر علی بهونهگیر بودیم و او قبل از ازدواج با ما شرط میکرد که اگر بتواند از ما بهانه بگیرد، دماغ ما را میبرد و ما را طلاق میدهد.
زن جوان که یک سالی بود شوهرش را از دست داده بود، تحت تاثیر سخنان آن سه زن قرار گرفت و گفت من حاضرم انتقام شما را از او بگیرم. پس با او ازدواج خواهم کرد و کاری میکنم تا او از این شهر فرار کند. زنها شاد شدند و گفتند اگر چنین بکنی و انتقام ما را از او بگیری ما هم برای تو دعای خیر میکنیم.
پس زن به عقد علی بهونهگیر درآمد، ولی قبل از آن علی بهونهگیر با زن شرط کرد که اگر بتواند از زن بهانه بگیرد، آنگاه حق دارد بینی او را ببرد و او را طلاق دهد و زن هم به او اطلاع داد که نازا است و او نباید در این مورد از وی بهانه بگیرد.
علی قبول کرد، ولی به زن گفت اگر من بچه بخواهم چه؟ زن هم در پاسخ به او گفت: «خدا بزرگ است؛ حالا من نازا هستم اما تو که چنین نیستی پس کاری میکنیم که خودت بچهای بیاوری». علی خندید ولی نتوانست بفهمد زن برای او چه نقشهای دارد.
پس از مدتی که علی از زنش سیر شد، بهانهگیری را شروع کرد. اما زن هیچ راه بهانهای برای او باقی نمیگذاشت. روزی علی به زن پیغام داد که امشب مهمان دارم. پس غذای مناسبی تهیه کن تا جلوی مهمانها رو سفید باشم. زن هم انواع غذاها را آماده کرد و همهی احتمالات را بررسی کرد. هنگام شب وقتی مهمانها آمدند علی آقا شروع به بهانهگیری از غذاها کرد و زن هم که هر احتمالی را بررسی کرده بود، هیچ راه بهانهای برای علی نگذاشته بود و هر آنچه را علی بهانه میگرفت، زن آن غذا را میآورد و جلویش میگذاشت.
علی آقا که شکست خورده بود به گوشهای از اتاق رفت و در بسترش خوابید و از ناراحتی چند روزی در بسترش ماند. زن هم که منتظر این لحظه بود در بیرون از خانه چو انداخت که علی بهونهگیر حامله است و به همین سبب نمیتواند از خانه بیرون بیاید و به سر کار رود.
این خبر در کل شهر پیچید و علی هم از این خبر آگاه شده بود. پس بعد از آن دیگر روی رفتن به بیرون از خانه را نداشت و چندین ماه در خانه ماند. روزی از روزها زن همسایه زایمان کرد و همسر علی به خانهی همسایه رفت و از آنها خواهش کرد برای ساعتی بچه را به او قرض بدهند و بچه را از آنها گرفت و به خانه آورد و نوزاد را در رخت خواب علی قرار داد.
علی که از همه جا بیخبر بود، با صدای بچه بیدار شد و با تعجب به بچه نگاه میکرد. زن هم نزد علی آمد و گفت: «قدمش مبارک باشد؛ نگفتم اگر خدا بخواهد خودت بچه میآوری؟» پس زن با صدای بلند و هلهله به کوچه و بازار رفت و به آشنایان شوهرش گفت بیایید که علی فارغ شده است.
همگان به خانهی علی آمدند و به او و نوزادی که در رختخوابش بود نگاه میکردند. علی هم که از زنش شکست خورده بود و دیگر روی ماندن در آن شهر را نداشت تصمیم گرفت از آن شهر برود.
ضرب المثل علی بهونهگیر یا علی بونهگیر برای کسانی بهکار میرود که از هر کاری گله میکنند و خُرده میگیرند و چون کمبود و کاستی از میان برداشته میشود، خردهی دیگری میگیرند و گلایهی دیگری میکنند.
نگاره: Duncan1890 (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین