داستان کوتاه درسی از استاد

داستان کوتاه درسی از استاد

روزی روزگاری استاد بزرگی برای سخنرانی قصد رفتن به یک روستای همسایه را داشت. مردمان زیادی با قطار به روستا می‌رفتند تا به سخنان این استاد بزرگ گوش کنند. در میان مسافران، افسر جوان به‌همراه استاد بزرگ با هم از قطار پیاده شدند. افسر جوان به باربری دستور داد تا کیفش را حمل کند. استاد بزرگ به سمت افسر رفت و گفت: «پسرم این بار سبکی است، چرا خودت آن را حمل نمی‌کنی تا در پولت هم صرفه‌جویی کرده باشی؟»
افسر جواب داد: «من یک تحصیلکرده‌ام، مقام و رتبه‌ی من اجازه نمی‌دهد که این کیف را خودم حمل کنم.» استاد بزرگ لبخندی زد و گفت: «پسر خوبم نتیجه‌ی آموزش، فروتنی است نه خودپرستی و جاه‌طلبی. اگر نمی‌توانی این کار آسان را انجام دهی، چگونه می‌توانی این جسم را به دنبال خودت بکشی؟ با این حال اگر نمی‌توانی کیفت را حمل کنی، من این کار را با کمال میل برایت انجام می‌دهم.»
در حقیقت، این استاد بزرگ شعار زندگی ساده و تفکر عالی را در عمل هم آموزش می‌داد. در محل سخنرانی افسر جوان دست به جیب برد تا مزد حمل بار را به استاد بپردازد. استاد لبخندی زد و گفت: «پسرم خدمت به تو پاداش من است، من پول نمی‌خواهم.» استاد این را گفت و وارد تالار سخنرانی شد.
پس از مدتی، زمان سخنرانی رسید و افسر نیز به درون تالار رفت. ولی ناگهان خشکش زد. کسی که کیف او را از ایستگاه تا محل سخنرانی حمل کرده بود، اکنون به‌عنوان سخنران در جایگاه نشسته بود. مردم حلقه‌های گل به گردنش می‌انداختند. مرد جوان به همه چیز پی برد و احساس شرمندگی کرد و ندایی در درونش گفت: «تحصیلات و تفکر من در مقابل تفکر این استاد بزرگ مانند کرم شبتابی در مقابل آفتاب تابان است.»
«لائوتسه» می‌گوید: «انسان خردمند با گفتار به دیگران نمی‌آموزد، بلکه با کردار به آنان می‌آموزد.»
«جوزف کنراد» در تایید سخن «لائوتسه» می‌گوید: «صدای عمل شما از صدای فریادتان بلندتر است!»

 

زندگی یک روز برفی است که جای گام‌هایت بر روی آن می‌ماند، پس مراقب اعمالت باش!

 

برگرفته از کتاب از کوتهی توست که دیوار بلند است، نوشته‌ی سعید گل محمدی.
نگاره: 588ku (pngtree.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده