داستان کوتاه از کاه، کوه نسازیم

داستان کوتاه از کاه، کوه نسازیم

زن و شوهری می‌خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کرد. در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به‌نظر نمی‌رسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد و از شوهرش پرسید: با آن پل چه کنیم؟ من نمی‌خواهم از روی آن بگذرم. قایقی هم در آن‌جا نیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد.
مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم. به راستی این پل برای عبور خطرناک است. فکرش را بکن، ممکن است وقتی ما از روی آن عبور می‌کنیم، فرو بریزد و ما در رودخانه غرق شویم.
زن ادامه داد: یا فکرش را بکن، روی تخته‌ی پوسیده‌ای قدم بگذاری و پایت بشکند. در آن صورت چه کسی از من و بچه‌ها مراقبت خواهد کرد؟
مرد با وحشت گفت: نمی‌دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد؛ شاید از گرسنگی بمیریم. این گفت‌وگو همچنان ادامه داشت. زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بالاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آن‌ها پیش بیاید، تصور می‌کردند، تا سرانجام به پل رسیدند. اما در اوج ناباوری دیدند که پل جدیدی به‌جای پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند!

 

نگذار موریانه‌ی نگرانی، بنای زندگی‌ات را ویران کند. (دیل کارنگی)

 

برگرفته از کتاب از کوتهی توست که دیوار بلند است!، نوشته‌ی سعید گل محمدی.
نگاره: Gogolin (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده