داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود

داستان کوتاه و ناگهان چقدر زود دیر می‌شود

گفتم: شما برید، منم میام الان. سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها رفتم پایین. توی پاگرد طبقه‌ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد. نشسته بود روی پله‌ها. سر و وضعش اون‌قدری به‌هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به‌نظر برسه. از چشمای قرمز و پف کرده‌ش معلوم بود گریه کرده. صورتش هنوز خیس بود. سرشو هر از گاهی محکم می‌کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش، بی‌رمق زیر لب چیزی می‌گفت. باید بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم، اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم. نزدیک‌تر رفتم و با احتیاط گفتم: حالتون خوبه؟!؟
سرشو بلند کرد و نگاه بی‌تفاوتی انداخت بهم، یخ‌بندون بود توی چشماش... لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش: می‌خورین؟! نسکافه‌ست.
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید: نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمی‌خورد، می‌ترسید بچه‌مون رنگ پوستش قهوه‌ای بشه.
بلند زد زیر خنده. سعی کردم بخندم. دوباره به حرف اومد: همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه‌ی نقلی داشتم، بچه‌مونم داشت به دنیا می‌اومد، همه چی داشتم... ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم. بهش گفتم پسر می‌خواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود. به شوخی گفته بودم، ولی جدی گرفته بود. دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست، دوستش نداری بچه‌مونو؟!؟ در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامی‌ذارم توی بیمارستان و فرار می‌کنم خودم. چیزی نگفت. به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم می‌فهمه از سر شوخیه همه‌ش، ولی نفهمیده بود. ناشکری که نکردم من آخه خدا. از سر خریت بود فقط. صبح که بیدار شدم دیدم خون‌ریزی کرده توی خواب. درد داشته ولی صداش در نیومده. جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه‌م.
بی‌اختیار داشتم همراهش گریه می‌کردم.
یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی... منِ خر آخه از کجا می‌دونستم دلش اون‌قدری از یه حرفم می‌شکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه.
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم. به هق هق افتاده بود: آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر می‌کردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی.
اونقدری زار زد که بی‌حال شد دوباره. کاری از دست من و اشکام برنمیومد. نسکافه‌ی توی دستمم سرد شده بود دیگه. بی‌سروصدا عقب‌گرد کردم و از پله‌ها بالا رفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه‌ی اول دفترچه‌ی یادداشت‌های روزانه‌م نوشتم: برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده، خیلی زود. برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره، خیلی دیر. حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه. عقربه‌های ساعت با اراده‌ی تو به عقب برنمی‌گردن.

 

نوشته‌ی طاهره اباذری هریس
نگاره: Wallpaperflare.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده