داستان کوتاه او را هل ندهید

داستان کوتاه او را هل ندهید

داستان در مورد خانم و آقای «اودا» هست. آن‌ها دختربچه‌ی تازه متولد شده‌ی‌شان را آن‌چنان زشت و بدقیافه تلقی می‌کردند که حاضر نبودند او را به دوستان و اقوام خود نشان دهند و از این بابت خجالت‌زده و شرمنده بودند. آن‌ها همیشه بچه را در خانه محبوس می‌کردند و به لک‌لکی که این بچه‌ی زشت را به خانه‌ی‌شان آورده بود دشنام می‌دادند.
روزها و ماه‌ها بدین منوال سپری شدند. دختربچه مثل هر بچه‌ی غیرعادی دیگر به رشد خود ادامه می‌داد، ولی با این حال زشتی‌ای که دست سرنوشت آن‌چنان بی‌رحمانه به او ارزانی داشته بود، همراهش بود. روز تولد چهارسالگی او، پدر و مادرش تصمیم گرفتند که بچه‌ی زشت را به قایق‌سواری روی دریاچه ببرند.
این یکی از نادرترین موقعیت‌ها محسوب می‌شد که دختربچه می‌توانست دنیای بیرون از خانه را مشاهده کند. درنتیجه با شادمانی خاصی خودش را به گوشه‌ی قایق رساند و با انگشتان کوچکش مشغول آب بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش تنها چند سانت با او فاصله داشتند و با چهره‌های گرفته به او نگاه می‌کردند. دختربچه نگاهی به آن‌ها انداخت و لبخندی زد. سپس در حالی که احساس امنیت می‌کرد و به سمت آب خم شده بود، به بازیش ادامه داد.
«میوراسان» صاحب قایق هم کنار دریاچه نشسته بود و آبمیوه می‌خورد؛ به قایق و دریاچه نگاه می‌کرد و از این‌که در آن ساعت روز همه جا خلوت بود، لذت می‌برد. یک قلپ از آبمیوه‌اش را خورد و قصد داشت به زن و شوهر اشاره کند که به اسکله برگردند؛ ولی ناگهان صدای جیغی را شنید و به دنبالش کلمه‌ی کمک، کمک به گوشش خورد. وقتی نگاهی به آن سمت انداخت، آن زوج را دید که دست‌های‌شان را در هوا تکان می‌دادند و کمک می‌خواستند. اگرچه دختربچه داخل قایق نبود.
میوراسان به سرعت داخل آب شیرجه زد و وقتی کنار قایق رسید، فهمید که دختربچه داخل آب پرتاب شده است. مادر بچه فریاد می‌کشید و به داخل آب نگاه می‌کرد. پدر هم داخل آب شیرجه می‌زد و بیرون می‌آمد. میوراسان هم به کمک پدر بچه شتافت، ولی تلاش‌های آن‌ها بی‌نتیجه ماندند. بچه پیدا نشد و در نتیجه گروه امداد وارد عمل شدند. آن‌ها بعد از چندین ساعت جست‌وجوی بیهوده و خسته کننده، جسد دختربچه را از داخل آب بیرون کشیدند. دختربچه‌ی زشت‌رو، در آب خفه شده بود.
چندین سال گذشت و خانم «اودا» دختربچه‌ی دیگری به دنیا آورد و این مرتبه بخت و اقبال یارشان بود؛ چرا که دخترشان به نحو حیرت‌آور و خیره‌کننده‌ای زیبا بود. آن‌ها به همین مناسبت جشن بزرگ و با شکوهی برگزار کردند و تمام دوستان و اقوام به آن مهمانی دعوت شدند تا دختر زیبا و دوست داشتنی را ببینند.
در حقیقت آن دختر خیره‌کننده، منبع شادی و غرور خانواده‌ی اودا بود. آن‌ها از کوچک‌ترین فرصتی استفاده می‌کردند تا دخترک را در کالسکه‌اش قرار داده و او را بیرون ببرند و هر عابری که او را می‌دید، زیبایی فوق‌العاده‌اش را تحسین می‌کرد و انگشت حیرت به دهان می‌گرفت. روزها و ماه‌ها سپری شدند و در همان حال دخترک زیبارو مثل تمام بچه‌ها به رشد طبیعی خود ادامه داد، در حالی که روز به روز بر زیبایی خیره‌کننده‌اش افزوده می‌شد.
اگرچه خانم و آقای اودا خیلی شاد بودند و به وجود دخترشان افتخار می‌کردند، ولی خاطره‌ی دختر از دست رفته‌ی‌شان از ذهنشان پاک نمی‌شد و شاید هم به خاطر برطرف ساختن این خاطره‌ی دردناک، تصمیم گرفتند که برای اولین مرتبه بعد از آن حاوثه‌ی دلخراش، دختر زیبای‌شان را درست در روز تولد چهار سالگی‌اش به قایق‌سواری ببرند. دخترک ابتدا از سوار شدن در قایق وحشت داشت، ولی خیلی زود ترسش ریخت و از آن تفریح لذت برد.
او خودش را به لبه‌ی قایق رساند و با شادمانی انگشتان کوچکش را داخل آب کرد و مشغول بازی شد. مگر چه اتفاقی ممکن بود برایش رخ دهد؟ پدر و مادرش کنارش نشسته بودند. دخترک به چهره‌های شاد و شنگول پدر و مادرش نگاهی انداخت و لبخندی دلنشین و بلند بالا به لب نشاند. آن‌ها هم لبخندی به او زدند و گفتند که خوب مراقب خودش باشد. دخترک به سمت آب خم شد و به آب بازیش ادامه داد. ناگهان صدایی از داخل آب به آن‌ها گفت: مامان، بابا، خواهش می‌کنم خواهرم را مثل من، داخل دریاچه هل ندهید.

 

نگاره: Peakpx.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده