داستان کوتاه هفت سالگی

داستان کوتاه هفت سالگی

هفتمین سال از عمرم را می‌گذراندم. هفت سالگی هیجان‌انگیز است و من در هفت سالگی‌ام عاشق دوچرخه بودم. آن دوران این‌گونه نبود هر چیزی که دلت خواست را چند روز بعد داشته باشی. من هم هر وقت چیزی بخواهم به زبان نمی‌آورم، اما خب مادرم فهمیده بود. به توپ پلاستیکی‌ام قول داده‌ام می‌گذارمش داخل سبد جلوی دوچرخه و به گردش می‌برمش.
مادرم فهمیده بود و یک روز صبح که در اتاق رو به بالکن خوابیده بودم و از شب تا صبح بعد از چند متر غلت خوردن در خواب وسط اتاق در زیر کولر آرام گرفته بودم، پدرم بالای سرم ظاهر شد و ‌گفت بلند شو برویم گمرک برایت دوچرخه بخرم. همه چیز طعم سوپرایز را می‌داد. البته نه این‌که اصلا به سوپرایز فکر کرده باشند... نه. پیش پیش نگفته بودند که اگر یک موقع نشد حالم گرفته نشود.
تمام طول مسیر در مینی‌بوس خط آذری داشتم گمرک را تصور می‌کردم و دود سیگار مردی که روی صندلی جلویی لم داده و سیبیل‌های زرد رنگش از پهلوی صورت بیرون زده بود را استشمام می‌کردم. مدام کلمه‌ی گمرک را با خودم تکرار می‌کردم و یک جای عجیب را در ذهنم می‌ساختم که مینی‌بوس ایستاد و همه پیاده شدند و دوزاری‌ام افتاد که گمرک همین جاست. پرده را کنار زدم و نگاه کردم... نه آن‌قدر هم عجیب نبود.
پیاده که شدیم با یک خیابان بلند مواجه شدم. خیابانی که هر دو طرفش پر از موتور و دوچرخه بود. کپ کرده بودم... خدای من این همه دوچرخه. بعد از کمی چرخیدن و خوردن پیراشکی کاکائویی وارد یک دوچرخه‌فروشی شدیم. صاحب مغازه مردی کچل و کوتاه قد بود که چشمان درشت سبز رنگش از دود پشت پیپ کنج‌ لبش می‌درخشید. یک شاگرد هم داشت. هم‌سن من بود. پسرک سبزه‌رو با موهایی که جلوی پیشانی‌اش ریخته بود و از وقتی که داخل شده بودیم جارو و خاک‌انداز به دست زل زده بود به چشمانم.
همه چیز حتی آن دوچرخه‌ی فسفری رنگ پشت ویترین را هم فراموش کرده بودم و فقط به چشمان پر حرف آن پسرک نگاه می‌کردم. پدرم و صاحب مغازه گرم شوخی‌های قبل از معامله بودند و اصلا حواس‌شان به حال ترک خورده‌ی آن کودک نبود، ولی حواس من همیشه در چشم آدم‌ها لنگر می‌انداخت. زدم بیرون از مغازه و ‌چند متر آن طرف‌تر ایستادم و‌ پدرم هر چه خواست جواب درست حسابی ندادم. پدرم اهل کتک زدن نبود، اما قشنگ معلوم بود دلش می‌خواست پس گردنم را با آن تسبیح سنگینش نشانه برود که آخر بچه جان چه مرگت شد؟
رفتیم و دو تا مغازه آن ورتر از مرد جوانی که ادبیاتش شبیه وثوقی بود در فیلم طوقی، دوچرخه را خریدیم. طوقی همان فیلمی که دو شب پیش یواشکی از زیر پتو وقتی برادرم داشت نگاه می‌کرد، دید زده بودم. دوچرخه‌ی شیما نوعه بنفش رنگ که روی بدنه‌اش رنگ نارنجی پاشیده بودند. آن وقت‌ها پولدارترین پسر محله هم دوچرخه را برایش خریده و آورده بودند. اما من داشتم خودم انتخاب می‌کردم و این حال باحالی بود.
رفتیم کبابی و من همان میز جلویی نشستم و با این‌که عاشق کوبیده بودم، اما آن‌قدر حواسم به دوچرخه بود که نفهمیدم چه خوردم. دوچرخه را پشت مینی‌بوس بستیم و آمدیم و تمام طول مسیر داشتم چیزهایی که دیده بودم را تدوین می‌کردم که برای همه تعریف کنم و هی با خودم تکرار می‌کردم گمرک و به تقلید از آن مرد جوان انگشت شستم را به دماغ می‌کشیدم و با پاکت سیگار پدرم که کنار پایش بود بازی می‌کردم.
وقتی به خانه رسیدیم داشتم از ذوق منفجر می‌شدم و هرچه دیده بودم را برای خواهرم تعریف کردم و نشستم روی پله و زل زدم به دوچرخه. آدم وقتی یک چیزی را زیادی دوست دارد و نصیبش می‌شود مدام با خودش می‌گوید یعنی تو برای منی؟ باورم نمی‌شود. داشتم نقشه می‌کشیدم کجاها بروم و چجوری راندنش را یاد بگیرم که حس کردم توپ پلاستیکی‌ام زل زده به من که نامرد پس سبد جلوی دوچرخه کو؟ ما با هم حرف زدیم. تو به من قول دادی. تحمل نگاه سنگینش را نداشتم و توی زیرزمین انداختمش و صدای سقوطش از پله‌ها تلق تلق در سرم می‌پیچید.

 

نوشته‌ی علی سلطانی
نگاره: Pxhere.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده