داستان کوتاه فکر نان کن که خربزه آب است

داستان کوتاه فکر نان کن که خربزه آب است

در روزگاران گذشته، دو کارگر ساده که کارشان ساختن آجرهای خشتی یا همان خشتمالی بود، با هم کار می‌کردند. آن دو نفر مجبور بودند هر روز از صبح تا شب به سختی کار کنند و آخر شب دستمزد کمی می‌گرفتند. آن‌ها هر روز مقدار زیادی خاک را الک می‌کردند، بعد خاک نرم را با آب مخلوط می‌کردند، آن وقت آن‌قدر آب و خاک را لگد می‌کردند تا تبدیل به یک تکه گِل سفت شود. آن وقت آن‌ها را در قالب‌های چوبی کوچکی می‌ریختند و بعد از آن خشت‌ها را از قالب درمی‌آوردند و در مقابل آفتاب روی زمین می‌چیدند تا خشک شود.
یک روز حوالی ظهر دو کارگر نیمی از گِل‌ها را خشت زده بودند که یکی از آن دو به دیگری گفت: من دیگر توان کار کردن ندارم، خیلی گرسنه‌ام. کارگر دومی گفت: پولی نداریم. پول ما آن‌قدر کم است که شاید با آن بتوانیم چند عدد نان بخریم. دوستش گفت: اشکالی ندارد. نان خالی هم شده بخر و بیاور، چون من آن‌قدر گرسنه‌ام که حتی نمی‌توانم حرکت کنم.
کارگر با همان پول اندکی که داشت به بازار رفت تا نان بخرد. وقتی به بازار رسید از سفره‌خانه‌ی بازار بوی خوراکی‌هایی مثل کباب و آش به مشام می‌رسید. کارگر که می‌دانست پولش به خرید چنین غذاهایی نمی‌رسد از آن‌جا عبور کرد و به طرف نانوایی حرکت کرد. هنوز به نانوایی نرسیده بود که چشمش به میوه‌های رنگین و فراوان میوه‌فروش افتاد.
کارگر بیچاره مدت‌ها بود که دلش می‌خواست خربزه بخورد. در میان میوه‌ها چشمش به خربزه افتاد. طاقت نیاورد. جلوتر رفت و پرسید کیلویی چند؟ وقتی قیمت را شنید، با خود حساب و کتاب کرد، فهمید با پولی که همراهش هست باید انتخاب کند که نان بخرد یا اینکه هوس دلش را برآورده کند و خربزه بخرد. در ثانی کارگر تنها نبود، او باید به دوست گرسنه‌اش هم فکر می‌کرد. در نهایت کارگر با کلی فکر کردن تصمیم گرفت خربزه بخرد و تا فصل خربزه تمام نشده یک شکم سیر خربزه بخورد. او باید دوستش را هم قانع می‌کرد که خواسته با خرید خربزه تنوعی در غذای روزانه‌ی‌شان ایجاد کند.
کارگر با شک و تردید به محل کارش بازگشت و دید که دوستش هنوز مشغول کار است. صدایش کرد تا بیاید و در کنار اتاقکی که زندگی می‌کردند نهار بخورند. کارگر گرسنه سریع کارش را رها کرد، دست‌هایش را شست و آماده شد تا غذا بخورد. وقتی که آمد تا سر سفره بنشیند دید دوستش فقط خربزه خریده. تعجب کرد و رو به دوستش گفت: پس نان کجاست؟ دوستش در حالی که فکر می‌کرد کار خوبی کرده و غذای جدیدی با پول کمش خریده، لبخندی زد و گفت: با خودم گفتم امروز نهار خربزه می‌خوریم. فکر کنم با خوردن خربزه هم سیر شویم.
مرد کارگر در حالی که نمی‌دانست از شدت عصبانیت چه کار کند گفت: یعنی چی؟ نان نخریدی؟ دوستش گفت: نه، داشتم به مغازه‌ی نانوایی می‌رفتم، چشمم به میوه‌های رنگارنگ میوه‌فروشی افتاد. دلم خربزه خواست. با خودم گفتم: پول‌مان را می‌دهیم امروز خربزه می‌خریم. نهار خربزه می‌خوریم. دوست کارگرش گفت: مگر با خربزه هم می‌شود سیر شد؟ خربزه میوه است، غذا نیست. نان حداقل چند ساعتی جلوی گرسنگی ما را می‌گرفت.
دوستش که به این فکر نکرده بود بسیار شرمنده شد و سرش را پایین انداخت. کارگر که دید دوستش خیلی ناراحت و پشیمان است گفت: باشه دستت درد نکنه امروز نهار خربزه می‌خوریم و نشست تا با هم خربزه را بخورند. بعد از خوردن خربزه هر دو نیز به سر کارشان برگشتند، ولی گرسنگی‌شان برطرف نشده بود و صدای قار و قور شکم‌شان را می‌شنیدند.
آن روز دو کارگر نتوانستند خیلی کار کنند، چون زود خسته شدند و مجبور شدند زودتر کارشان را تعطیل کنند. کارگری که خربزه خریده بود در مقابل دوستش احساس شرمندگی زیادی می‌کرد که برای برطرف کردن خواسته‌اش باعث شده بود دو تایی گرسنه بمانند. آخر کار رو به دوستش کرد تا از او معذرت خواهی کند، اما دوستش گفت: آخه دوست من تو باید فکر نان کنی که خربزه آب است.

 

این ضرب المثل درباره‌ی کسانی به‌کار می‌رود که کارهای کوچک و کم‌ارزش را برتر از کارهای بزرگ و باارزش می‌دانند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Azerbaijan-stockers (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده