انتخابات اون سال رو فراموش نمیکنم، اصلن فکر نمیکردم اهل سیاست باشه، اما توی همهی فعالیتها حضور داشت و کمکم شدیم تابلوترین آدمهای دانشگاه. کلاسارو میپیچوندیم و میرفتیم ستاد انتخاباتی و شبا هم چند ساعت تلفنی با هم حرف میزدیم. اما تمام این مدت شُماش تو نشده بود و جای فعل جمع از فعل مفرد استفاده نمیکرد.
از رنگ لباس و دستبند تا فکر و حرف یکی بودیم و چقدر کیف میداد دوتایی واسه یه هدفِ مشترک جنگیدن. کمکم کارمون به حراست دانشگاه کشید و با اولین تظاهرات مهرِ قرمزِ اخراج خورد پای پروندمون. اصلن مهم نبود چون ما داشتیم میجنگیدیم و باید تاوان میدادیم و چه تاوان شیرینی.
روزای سختی بود. اما وقتی لابهلای جمعیت نگاه میکردم تو چشماش که زل زده به سرووضع نامرتب و دستهی شکستهی عینکم، دلم قرص میشد. یه روز لابهلای همون جمعیت، وقتی احساس ناامنی کرد، برای اولین بار محکم بازومو گرفت و گفت مراقب باش. این اولین بار بود خارج از حرفای انتخابات حرفی میزد که مال من بود. سرمو خم کردم تا دستبندشو ببوسم که یه باتوم محکم خورد تو سرمو خون همهی پیراهنمو برداشت.
از جمعیت خارج شدیم و رفتیم یه جای خلوت روسریشو از سرش درآوارد و یه تیکشو پاره کرد و سرمو بست و گفت اگه سرت درد میکنه بریم دکتر.
گفتم نه درد نمیکنه.
گفت پس بازش میکنم، چون سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن.
محو نگاه کردن به موهای پریشونش گفتم آره سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن جز در مواردی که دستمال نامبرده آغشته به عطر گیسوی یار باشد.
روسریشو سرش کرد و گفت پاشو بریم ما کار مهمتری داریم.
بعد از تموم شدن انتخاباتِ اون سال و نقشههایی که نقشِ بر آب شده بود، دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم و دلیلی هم برای موندن نمیدونستم و باید میرفتم که خیلی چیزا رو نبینم. بهش گفتم بیا بریم، یه زندگی آروم میسازیم باهم.
خیلی قاطعانه گفت من میمونم و میجنگم.
نه جون داشتم واسه جنگیدن نه انگیزه، واسه همین ادای آدمای عاقل رو درآواردم و خندیدم که چقدر تو این بازی بُر خورده و جدی گرفته... خندیدم و برای مدتی رفتم که نباشم.
بعد از چند سال وقتی برگشتم یک راست رفتم سر همون خیابونی که زخمِ سرمو بسته بود. نشستمو محو خاطرات اون روزامون بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد.
گفت میدونستم برگشتی و وقتی برگردی یک راست میای اینجا... میدونستم دلت واسه اون روزا تنگ میشه.
یکم نگاش کردم و داشتم فکر میکردم چقدر بزرگتر و جاافتادهترشده که پرسید هنوز سرت درد میکنه؟
یه دست کشیدم به جای زخمِ سرم و بهش گفتم شما دستمال عطرآلود آن روزها رو تجویز کن، من قول میدهم سرم درد کند.
نوشتهی علی سلطانی
نگاره: Maisonduchenoy.com
گردآوری: فرتورچین