داستان کوتاه جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

داستان کوتاه جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟

فصل بهار بود و مورچه‌ای کوچک در تلاش برای جمع‌کردن آذوقه و خوراک روزهای سرد زمستان. در همان حال گنجشکی هم در پرواز و آوازخوانی و از شاخه‌ای بر شاخه‌ای دیگر پریدن بود. در همان احوال چشمش به مورچه می‌افتد که با زحمت فراوان می‌خواست دانه‌ای را به لانه‌ی خود در همان نزدیکی ببرد. خستگی را در چشمان و احوال مورچه دید و گفت: برای چه انقدر کار می‌کنی؟ فصل بهار، فصل شادابی و طراوت، بیا باهم بازی کنیم و از این هوای خوب بهاری لذت ببریم. مورچه اما در جواب گفت: هوا همیشه خوب نمی‌ماند و باید برای روزهای سرد هم فکری کرد. من از همین الان آذوقه و خوراک مورد نیاز روزهای زمستان را جمع می‌کنم، تا در آن روزها خیالم راحت باشد. گنجشک خنده‌ای از روی تمسخر زد و رفت.
روزها گذشت تا ایام زمستان آمد. زمستانی سرد. برف همه جا را پوشانده بود و گنجشک توان پرواز و حرکت و پیدا کردن غذا را نداشت. در همان حال چشمش به مورچه و لانه‌اش افتاد و با خود گفت که حتما او الان در راحتی و آسایش به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. رفت به سراغ مورچه و به او گفت مقداری غذا برایش بیاورد، مورچه هم به او یادآوری کرد که آن زمان که از روی سرخوشی و شادمانی فصل بهار جیک جیک مستانه سر می‌دادی، به فکر این روزهای سرد زمستان نبودی؟! اما با این حال دلش برای گنجشک سوخت. مقداری غذا به او داد و گنجشک رفت.

 

همین داستان ولی بلندتر:
در روزگاران قدیم و در جنگلی زیبا و قشنگ، حیوانات با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کردند. از جمله‌ی این حیوانات بلبل شاد و سرخوشی بود که از صبح تا شب از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر می‌پرید و آواز می‌خواند و از دانه‌ی گیاهان تغذیه می‌کرد. او گاهی هم در رودخانه آب تنی می‌کرد. اما در زیر یکی از این درخت‌ها مورچه‌های کارگری هم بودند که از این هوای خوب و نعمت‌های فراوان استفاده می‌کردند. آن‌ها از صبح زود شروع به کار می‌کردند و دانه‌های خوراکی را برای خود انبار می‌کردند.
یکی از این مورچه‌های کارگر که هر روز خوشگذرانی و آوازخوانی بلبل را می‌دید، یک روز به بلبل گفت: تو همیشه این‌طور شاد و خوشحالی؟ بلبل گفت: بله همیشه. مورچه پرسید: حتی تو روزهای سرد و پربرف زمستان که همه جا پوشیده از برفه و غذایی برای خوردن پیدا نمی‌شه، باز هم خوشحالی؟ بلبل جواب داد: حالا که همه چیز خوبه و همه جور غذا در اطراف من فراوان هست.
روزها یکی پس از دیگری سپری شد و تابستان آفتابی با نعمت‌های فراوانش به پایان رسید و پاییز فرا رسید. با رسیدن پاییز درخت‌ها کم کم تغییر رنگ دادند و پس از مدتی همه‌جا پوشیده از برگ‌های خشک قرمز و زرد بر روی زمین شد. پاییز هم به پایان رسید و نوبت فصل سرد زمستان رسید، روز به روز هوا سردتر می‌شد و بلبل آوازه‌خوان ما گرسنه‌تر. در یکی از روزهای سرد زمستان که بلبل روی زمین افتاده بود و از شدت گرسنگی داشت از بین می‌رفت، به حدی سردش شده بود که توان نداشت دهانش را باز کند، چه برسد که آواز بخواند. بلبل کشان کشان خودش را به در خانه‌ی مورچه‌های کارگر رساند و از حال رفت.
یکی از مورچه‌ها از درون لانه او را دید و شناخت. اول فکر کرد که مُرده. ولی نزدیک‌تر که آمد متوجه شد نفس می‌کشد. از بلبل پرسید: چی شده؟ من چه کمکی به تو می‌توانم بکنم. بلبل فقط گفت: غذا، من از شدت گرسنگی به این روز افتادم. مورچه‌ی کارگر مورچه‌های دیگر را که در آن لانه با هم زندگی می‌کردند صدا کرد تا به بلبل بینوا کمک کنند. مورچه‌ها برایش مقداری غذا آوردند و با کمک شاخ و برگ‌هایی که در اطراف لانه انبار کرده بودند توانستند بلبل را گرم کنند و از مرگ او جلوگیری کنند. یکی از مورچه‌ها گفت: دیدی آن موقع که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود. ممکن بود از گرسنگی و سرما حتی از بین بروی. آن سال بلبل با کمک مورچه‌ها توانست از سرما و مرگ نجات پیدا کند و تصمیم گرفت از سال بعد در روزهای خوشی و فراوانی به یاد روزهای ناخوشی و تنهایی باشد.

 

این ضرب‌المثل را بیشتر برای کسانی به‌کار می‌برند که به آینده نمی‌اندیشند و زمانی که دیگران به آنان پیامدهای پیشبینی شده‌ی کارشان را گوشزد می‌کنند، آنان سر به هوا هستند و کار خودشان را انجام می‌دهند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Sawanonlinebookstore.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده