پیرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی میکرد. این پیرمرد از مال دنیا همه چیز داشت، ولی خیلی تنها بود، چون در کودکی پدر و مادرش از دنیا رفته بود و خواهر و برادری نداشت. او به یک شهر دور سفر کرد تا در آنجا کار کند. اوایل، چون فقیر بود کسی با او دوست نشد و هنگامی که او وضع خوبی پیدا کرد، حاضر نشد با آنها دوست شود، چون میدانست که دوستی آنها برای پولش است.
یک روز که دل پیرمرد از تنهایی گرفته بود بهسمت کوه رفت. در میان راه یک خرس را دید که ناراحت است. از او علت ناراحتیش را پرسید. خرس جواب داد: دیگر پیر شدهام، بچههایم بزرگ شدهاند و مرا ترک کردهاند و حالا خیلی تنها هستم. وقتی پیرمرد داستان زندگیش را برای خرس گفت، آنها تصمیم گرفتند که با هم دوست شوند.
مدتها گذشت و بهخاطر محبتهای پیرمرد، خرس او را خیلی دوست داشت. وقتی پیرمرد میخوابید خرس با یک دستمال مگسهای او را میپراند. یک روز که پیرمرد خوابیده بود، چند مگس سمج از روی صورت پیرمرد دور نمیشدند و موجب آزار پیرمرد شدند.
عاقبت خرس با وفا خشمگین شد و با خود گفت: الان بلایی سرتان بیاورم که دیگر دوست عزیز مرا اذیت نکنید. و بعد یک سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند، نشانه گرفت و سنگ را محکم پرت کرد. و بدین ترتیب پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد. و از آن موقع در مورد دوستی با فرد نادانی که از روی محبت موجب آزار دوست خود میشود این مثل معروف شده که میگویند: دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است.
همین داستان بهگونهای دیگر:
حکایت کردهاند، جوانی در روستایی در کنار جنگل زندگی میکرد. یکی از روزها که پسر جوان برای جمعآوری هیزم به جنگل رفته بود، خرسی را دید که در جنگل زخمی افتاده و خون از سرش جاری است. پسر جوان دلش برای حیوان سوخت. خرس را برداشت، به خانه آورد، زخمش را دوا زد و از حیوان نگهداری کرد تا خوب شود. بعد از چند روز حیوان بهتر شد و تا یک ماه بعد خوب خوب شد. خرس که شاهد کمکها و زحمات پسر جوان بود، بعد از این اتفاق از پسر جوان دور نمیشد و تمام روز را با او میگذراند.
چند سالی به همین منوال زندگی کردند. هر چه خانوادهی پسر و اطرافیانش به او میگفتند که خرس یک حیوان وحشی است و نمیتواند دوست خوبی برای تو باشد، گوش پسر به این حرفها بدهکار نبود و میگفت: تاکنون که ما دوستهای خوبی برای یکدیگر بودهایم. یک روز پسر جوان مثل هر روز صبح زود برای جمعآوری هیزم بههمراه خرسش به جنگل رفت، هیزمها را جمع کرد و خواست راهی خانه شود که احساس کرد سرش گیج میرود و حالش خوب نیست. یکی از دوستانش که حال او را دید گفت: کمک میخواهی؟ مرد جوان پاسخ داد: نه چند روزی است سخت کار کردهام و درست نخوابیدهام، فکر میکنم از کمخوابی است. اگر کمی پایینتر در کنار رودخانه ساعتی استراحت کنم فکر کنم حالم بهتر میشود و به راه افتاد.
پسر جوان وقتی به کنار رودخانه رسید دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. زنبوری در آن اطراف حرکت میکرد، آمد و روی صورت مرد جوان نشست. خرس خواست زنبور را از روی صورت پسرک بپراند، هر چه تلاش کرد، دید دوباره زنبور باز میگردد و روی صورت مرد مینشیند. خرس سنگ بزرگی که در کنارش بود را برداشت تا زنبور را بپراند و آن را محکم به صورت مرد زد. کوبیدن سنگ زنبور را کشت، اما سر مرد جوان هم زخمی شد و او هم مُرد و این شد نتیجهی دوستی با خاله خرسه.
این ضرب المثل دربارهی افراد نادانی بهکار میرود که حتی وقتی با نیت خیر هم کاری میخواهند انجام دهند، نتیجهی نامناسبی به همراه دارد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین