مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشمهایش را بست!
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی با این همسن و سالهای خودت بازی کنی. مثل اون دوتا. میبینی؟ آهای! با توام! میشنوی؟
پیرمرد به اجبار پلکهایش را بالا کشید.
مددکار: این یکی که از همه بزرگتره شاهه، فقط یه خونه میتونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور میتونه حرکت کنه، راست، چپ، ضربدری... خلاصه مهرهی اصلی همینه. فهمیدی؟
پیرمرد گفت: ش ش شاااه... و وزیـ...ررر
مددکار: آفرین... این دوتا هم که از شکلش معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت میکنن و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! میبینی! درست مثل یک ارتش واقعی! هم میتونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی، دیدی چقدر ساده بود. حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟
پیرمرد نیمسرفهاش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟ اونا تو بازی نیستن؟
نگاره: Jcomp (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین