روزی روزگاری، نوجوانی بههمراه پدر و مادرش به سفر کربلا رفت، نوجوان که علی نام داشت وقتی از سفر بازگشت لقب کربلایی علی گرفت و در طی سالها مردم لقب او را برای اینکه راحتتر بیان کنند، مختصر کردند و صدایش میکردند «کل علی». علی آقا کم کم بزرگ شد و ازدواج کرد و صاحب زندگی مستقلی شد. ولی مردم هنوز او را «کل علی» صدا میکردند. این نحوهی صدا کردن او را خیلی ناراحت میکرد. کم کم کار و کاسبیاش گرفت و پولدار شد، ولی مردم مانند سابق او را کل علی صدا میکردند. تا اینکه فکری به ذهنش رسید. گفت: رنج سفر را به جان میخرم، به زیارت خانهی خدا میرم و بازمیگردم آن وقت همه مرا حاج علی صدا میکنند.
علی وسایلش را جمع کرد و زن و فرزندش و داراییهایش را به دوستی امین سپرد و عازم سفر شد. در آن زمان سفر با حیواناتی مثل شتر و اسب صورت میگرفت. بنابراین خیلی کند و طولانی بود. سفر «کل علی» هم چندین ماه طول کشید. هنگامی که حج تمام شد و علی به شهر خود بازگشت، همهی مردم به استقبالش رفتند. او را به خانهاش بردند و آن شب را در کنار او شام خوردند.
بعد از شام یکی از آشنایان گفت: کل علی رفتی حاجی حاجی مکه، ما گفتیم آنجا خوش گذشته تو زن و فرزند و خانه را رها کردی، آنجا ماندی؟
کل علی که این حرفها را شنید فهمید که مردم هنوز به مانند سابق او را کل علی صدا میکنند و تصمیم گرفت، از خاطرات سفرش نقل کند که با چه سختی حاجی شده و نباید دیگران او را کل علی صدا کنند. گفت: در راه حجاز یک نفر از شتر افتاد و سرش شکست. آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آوردی به این پنبه بزن، بعد پنبه را گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد. همه گفتند: «خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی» همه تأیید کردند احسنت.
حاج علی ادامه داد: در مدینه منوره که بودم یک روز داشتم زیارت میخواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی». من خیال کردم مش شعبان شما هستید. برگشتم دیدم یکی از هم سفرهاست به یاد شما افتادم و نایب الزیاره بودم.
همچنین در کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد. نزدیک بود کشتی غرق شود. یکی از مسافرها گفت: حاج علی به داد برس که الان خون راه میافتد. من وسط افتادم و آشتیشان دادم و همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است. همهی میهمانان هم گفتند: خدا خیرت دهد.
نزدیکیهای جده بودیم که دریا طوفانی شد. نزدیک بود کشتی غرق شود. یکی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلایت یک ذره بنداز تو دریا تا دریا آرام شود. همین که تربتی که همراه داشتم را توی دریا انداختم، دریا آرام شد. همه گفتند: خدا عوضت بده «حاج علی که جان همه را نجات دادی» و باز همهی میهمانان او را تحسین کردند.
خلاصه آن شب حاج علی تعریف کرد و مثال آورد که در سفر همه او را حاج علی صدا میکردند. آخر شب که میهمانان خواستند به خانههایشان بازگردند علی سکوت کرد و گوشهای ایستاد تا تاثیر نطقش را ببیند.
موقع خروج یکی میگفت: کل علی! دعا کن خدا قسمت ما هم بکند چنین سفری را. دیگری میگفت: کل علی در یک وقت مناسب دوباره باید از خاطراتت تعریف کنی. آخرین نفر هم موقع رفتن گفت: واقعا چه سرگذشتی داشتی، کل علی! خدا رو شکر هنوز سالم و سرحالی.
این ضرب المثل به کسی گفته میشود که میخواهد خود را با سخن بزرگ با شخصیت نشان دهد. همچنین هرگاه کسی با دقت بسیار برای دیگری سخن بگوید، ولی در پایان کار ببیند که سخنش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان میآورد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: John Frederick Lewis (Gravure Francaise - alamy.com)
گردآوری: فرتورچین