در شهر دمشق پارسا مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی پسر خود را به خانهی همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بود و گوشت برکشیده و میخوردند. پسر گفت: مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانهی همسایه آمد و گفت: سبحان الله! شرم نداری که کودکی به خانهی شما آید و شما گوشت میخوردید و وی را ندهید تا گریان بازگردد.
همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت: ای جوانمرد! پردهی ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال به تو باید گفتن. پنج شبانه روز شد که من و فرزندان من چیزی نخوردهایم و هیچ نیافته که بخوریم و از گرسنگی، کار ما به جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم به صحرا. گوسفندی یافتم مردار. پارهای از آن برگرفتم، چندان که فرزندان بخوردند که از گرسنگی هلاک نشوند و من به حقیقت میدانستم که فرزند تو از آن نیست که مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم.
کفشگر چون بشنود، به تعجب بماند، گفت: ای سبحان الله! به حضرت خدای عزوجل چگونه حج تو بهجای آرم که همسایهی مرا حال بر این موجب باشد؟ من به حج چه کنم که زیارت روم؟ حج من خود اینجاست. به خانه آمد و آن وجوه که برای حج راست کرده، برای کمک به همسایه جمله برداشت و برد و بدو داد، تا بر نفقهی فرزندان کند و برگِ خانه بسازد.
چون وقت آن آمد که حاجیان به حج روند و بازگردند و به مُزدلفه باشند، خواجه ذوالنون مصری خواب دید که کسی وی را گفتی که: این چندین خلق که امروز به عرفات ایستاده بودند، هیچ کس را حج پذیرفته نبود، مگر از آن مردی که به دمشق بود. او را احمدالسیف گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد، به حرمت وی، اهل مُوقف را بیامرزیدند.
نگاره: Meisterdrucke.com
گردآوری: فرتورچین