داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد

داستان کوتاه نه کور می‌کند، نه شفا می‌دهد

روزی قصابی چشمش درد می‌کرد و حسابی سرخ شده بود، به‌طوری که به‌خوبی اطرافش را نمی‌دید، برای همین مغازه‌اش را بست و یک‌راست به مطب حکیم‌باشی رفت. حکیم‌باشی از دوستان قدیم قصاب بود. تا او را دید سلام و احوالپرسی کرد و گفت: خدا بد ندهد. این طرف‌ها آمدی. قصاب گفت: بد نبینی حکیم‌باشی، دو روزی هست چشمم می‌خارد و می‌سوزد. امروز این‌قدر خاریده که جلوی پایم را هم خوب نمی‌بینم. آمده‌ام تا دوایی از شما بگیرم. تا هم درد چشمم کمتر شود و هم بتوانم بهتر ببینم.
حکیم‌باشی بلند شد و چند نوع دارو را با هم ترکیب کرد. در شیشه‌ای ریخت و به‌دست قصاب داد و گفت: روزی سه بار صبح، ظهر و شب، هر بار دو قطره در هر کدام از چشم‌هایت می‌ریزی. قصاب تشکر کرد و به خانه‌اش رفت. از فردای آن روز قصاب روزی سه بار، صبح و ظهر و شب و هر بار دو قطره از آن دارو را در چشمش می‌ریخت. یک هفته گذشت ولی داروها خیلی اثر نکردند. بینایی مرد کمی بهتر شد، ولی چشمش هنوز می‌خارید و سرخ بود. قصاب دوباره به دیدن دوستش حکیم‌باشی رفت و به او گفت: رفیق این دوایی که به من دادی، تاثیر کمی داشت و چشمم هنوز درد می‌کند.
حکیم‌باشی بلند شد و کتاب‌هایش را ورق زد. بعد چند گیاه را جوشاند و بعد از ساعتی با عصاره‌ی گیاهان جوشانده و چند داروی دیگر داروی جدیدی ساخت و آن را در شیشه ریخت و به‌دست مرد قصاب داد و گفت: این دارو را هم به همان روش داروی قبلی دو هفته مصرف کن. انشاءالله شفا پیدا می‌کنی.
قصاب داروهای جدید را هم به همان شکلی که حکیم دستور داده بود مصرف کرد، ولی بعد از دو هفته، هیچ بهبودی در چشمش ایجاد نشد. دوستان و همسایه‌ها به او گفتند: به تازگی حکیم جدیدی به شهر نزدیکشان آمده، بهتر است یک روز صبح زود برود و چشمش را به آن طبیب هم نشان دهد. قصاب که چاره‌ای نداشت، یک روز صبح زود به همراه پسرش به راه افتاد و تا ظهر خود را به شهر بعدی رساند. و یک‌راست به ملاقات حکیم آن شهر رفت. مرد قصاب چشمانش را به آن طبیب نشان داد و داروهایی که حکیم روستای خودشان برای او تجویز کرده بود را به طبیب نشان داد و گفت: این دارویی است که نه ما را کور می‌کند و نه شفا می‌دهد تا از دست این درد و سوزش چشم خلاص شویم.
طبیب دارو را گرفت و بو کرد. بعد رو به قصاب گفت: این دارو را چگونه مصرف می‌کردی؟ قصاب گفت صبح‌ها دو قطره در چشم می‌ریختم و بعد به سر کار می‌رفتم، شیشه را هم با خود می‌بردم تا ظهر که در مغازه هستم دارو را در چشمم بریزم و شب‌ها دوباره شیشه را به خانه می‌آوردم تا دارو را در چشمم بریزم.
حکیم‌باشی لبخندی زد و گفت: حکیم شهر شما بهترین دارو را برای درمان ناراحتی چشم شما تجویز کرده. او فقط فراموش کرده به تو بگوید که چند روزی دست‌های کثیفت را به چشمت نزنی. تو بهتر است برای این‌که بهبودی کامل پیدا کنی، یک هفته در منزل بمانی و بعد از ریختن دارو در چشمت، چشمانت را با پارچه‌ی تمیزی ببندی. و بعد داروی تازه‌ای در شیشه ریخت و به دست قصاب داد.
مرد قصاب تشکر کرد و با پسرش به روستای خود برگشت و به‌دستور طبیب یک هفته به سر کار نرفت و در خانه ماند تا استراحت کند. او موقع ریختن دارو در چشمش، دست‌هایش را می‌شست و بعد چشمانش را با دستمال تمیز می‌بست تا این‌که کم کم بهتر شد و بعد از دو هفته با چشمانی کاملا سالم به سر کار خودش برگشت.
بعد از مدتی طبیب برای خرید گوشت به مغازه‌ی قصاب رفت و هنگامی که او را خوب و سرحال دید گفت: خدا را شکر داروهای من اثر کرد و چشمانت خوب شده. قصاب خنده‌ای کرد و گفت: نه بابا، طبیب دیگری باعث بهبود من شد. دارویی که تو تجویز کردی نه کور می‌کرد، نه شفا می‌داد.

 

این ضرب المثل زمانی به‌کار برده می‌شود که بخواهند بی‌اثر بودن کاری یا رفتاری را نشان دهند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Muslimheritage.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده