ملانصرالدین کمتر حاضر میشد بهخاطر طلب روزی از خانه خارج شود. روزی زنش به او گفت: از این به بعد اگر همه روزه صبح از خانه بیرون نرفته و تا غروب اقلا بیست دینار نیاوری، به خانه راهت نمیدهم. ملا ناچار از خانه خارج شد و تا غروب آفتاب، هر چه تلاش کرد چیزی نیافت. از ترس زن به خانه نرفت و به خرابهای که نزدیک بود رفته، در زاویهای خزیده فکر میکرد که زندگی با این ترتیب خیلی مشکل است.
در این اثنا درویشی وارد خرابه شده در گوشهای ادرار گرفت و پس از رفع خستگی، کولهپشتی خود را جلو گذاشته، چراغی افروخت. سپس قدری موم بیرون آورده، صورتی با آن ساخته، در مقابل گذاشت و او را آدم نامید و به او خطاب کرده گفت: خداوند تو را آفرید و در بهشت جا داد و همه نوع نعمت خود را بر تو ارزانی داشت و تنها تو را از خوردن گندم منع کرد. گندم را خوردی تا تو را از بهشت بیرون کرده، به دنیا انداخت و ما از نسل تو بهوجود آمدیم و باید تا زندهایم، برای کسب روزی که همیشه با شرارت و غصه همراه بوده و وقتی که مردیم نیز به دلیل گناهانی که مرتکب شدهایم در عذاب باشیم.
درویش این را گفت و سپس با عصای خود به سرش زده و آن را درهم شکست. سپس دوباره صورتی ساخته او را حوا نامیده و گفت: ای حوا، تو از بهشت چشم پوشیده، آدم را به خوردن گندم وادار ساختی و باعث تولید مثلها شده و همه را دچار بدبختی نمودی. پس عصایی به سرش زده، او را هم درهم شکست.
پس از آن باز صورت دیگری ساخته، او را شیطان نامیده و گفت: ای ملعون، تو که مقرب بودی چرا از حد خود تجاوز کرده و خلاف امر خداوند عمل نموده و به آدم سجده نکردی، تا تو را به اسفل السافلین انداختند؟ دوباره چرا آدم را وسوسه نموده، به خوردن گندم وادار کردی و از سر اولاد او هم دست برنداشته، پیوسته آنها را اغوا مینمایی؟ پس عصایی هم بر سر او زده، او را هم درهم شکست و همچنان از آن موم صورتها ساخته، هر یک را به اسم یکی از انبیا یا اولیا موسوم نموده، بهانهای بر او گرفته نابودش میکرد.
تا آنکه در آخر همه، صورتی ساخته آن را رب اعلا نامید و شروع کرد به او عتاب و خطاب کردن و بر او تقصیر گرفتن و چون خواست عصا بر سر او زند، ملا از جا برخاسته فریاد زد: صبر کن، من بیست دینار از او بگیرم، بعد خراب کن و اگر عجله کنی بیست دینار از تو خواهم گرفت. چون زنم بیپول به خانه راهم نمیدهد. درویش فریاد ملا را متوجه شده از ترس کولهپشتی خود را بهجا گذاشته فرار کرد.
ملانصرالدین اسباب او را تصاحب کرده در میان اثاثیهی مختلف، پانصد دینار پول نقد یافت. رو به خانه رفت و چون درب زد، زنش پشت درب آمده گفت: اگر بیست دینار آوردهای، درب را میگشایم، ورنه برو پی کارَت. ملا جواب داد: احمق درب را بگشا که به جای بیست دینار، پانصد دینار آوردهام. زن درب را باز کرده، دید ملا راست میگوید. از او پرسید: این پول را از کجا بهدست آوردهای؟ ملا گفت: به جهت همراهی و نجات دادن خدا. و قضیه را برای او شرح داد. زن پس از شنیدن واقعه او را از پول تهیه کردن روزانه معاف داشته، یقین کرد که خدا او را گرسنه نخواهد.
نگاره: Medium.com
گردآوری: فرتورچین