روزی روزگاری، مرد تاجری تمام ثروتش را مقداری کالای کمارزش و ارزان خرید تا به یک کشور دور ببرد، به این امید که با این کار سود زیادی بهدست آورد. مرد تاجر بارهایش را در کشتی جاسازی کرد، سپس کشتی به حرکت درآمد. از صبح تا شب کشتی در دل دریا پیش رفت. نیمههای شب هوا کم کم طوفانی شد و موجهای بلندی در دریا ایجاد کرد. کشتی باری با برخورد به این موجها پیچ و تاب سختی میخورد و دوباره ثابت میشد، ولی در نهایت کشتی نتوانست طاقت بیاورد و در دریا غرق شد. بسیاری از افرادی که بر روی کشتی کار میکردند و مسافران به همراه اموالشان غرق شدند. تعداد کمی از این افراد نجات پیدا کردند، از جمله مرد بازرگان که خود را روی یک تخته از تکه چوبهای باقی مانده از کشتی انداخته بود. او به هر مشقتی بود توانسته بود خودش را از غرق شدن نجات دهد.
مرد بازرگان بعد از یکی دو روز که با تخته چوب روی آب شناور بود، کم کم یک شهر ساحلی دید. به هر سختی بود خود را به شهر ساحلی رساند و قدم بر خشکی گذاشت. او که تا قبل از این اتفاقات فرد مشهور و ثروتمندی بود، در این شهر غریب و گرسنه مانده بود و کسی را هم نمیشناخت تا از او کمک بگیرد. او تنها و سرگردان به دنبال لقمهای غذا میگشت تا خود را از مرگ نجات دهد.
کم کم هوا تاریک شد ولی مرد بازرگان نتوانست حتی یک لقمه غذا برای خودش پیدا کند. خسته و گرسنه به خرابهای رسید. با خود گفت: همین جا شب را میگذرانم تا فردا خدا بزرگ است. نیمههای شب مرد نابینایی وارد خرابه شد و چند بار پرسید: کسی اینجا نیست؟ بازرگان میخواست جواب او را بدهد، ولی واقعا نه توان داشت و نه حوصله که زبان باز کند و جواب مرد را بدهد. مرد نابینا که دید پاسخی به گوش نمیرسد به خود گفت: خدا رو شکر که کسی اینجا نیست. همینطور که عصایش را زمین میکوبید، به گوشهی خرابه رفت. جایی که چند تکه سنگ نسبتا بزرگ روی هم بود. سنگها را برداشت و با کمی کنار زدن سنگها و خاکریز آن، کوزهای پُر از سکههای طلا از خاک بیرون آورد. کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت: تو حاصل عمر منی. تمام عمرم را گدایی کردم تا تو را پر کنم، خدا را شکر کم کم داری پر میشوی.
بازرگان که گوشهایش را تیز کرده بود و به دقت کارهای مرد کور را زیر نظر داشت و حرفهای او را میشنید، فهمید این مرد نابینا برخلاف ظاهرش گدا نیست و حتی جزء ثروتمندان شهر محسوب میشود. ولی بهجای اینکه با این سکههای طلا کار و کاسبی راه بیندازد و چند نفر را بر سر کاری بگذارد و چند برابر سرمایهی اولیهاش سود ببرد، دل خود را به جمع کردن سکههای طلا در داخل این کوزه خوش کرده و بهکار گداییاش ادامه میدهد.
فردا صبح وقتی بازرگان از خواب بیدار شد، مرد نابینا خرابه را ترک کرده بود. مرد بازرگان کمی به دنبال او گشت، وقتی از دور شدن او مطمئن شد، سراغ کوزهی سکههای طلا رفت، آنها را از زیر خاک درآورد، به شهر رفت و با آنها کلی جنس خرید و چون در این کار تجربه داشت، بعد از چند ماه چندین بار این کار را تکرار کرد. کالایی را به قیمتی میخرید و در جای دیگر یا در شهرهای اطراف میفروخت و از این راه توانست پول خوبی جمعآوری کند.
بعد از چند ماه یک روز که مشغول حساب و کتاب پولهایش بود، دید پول قابل توجهی جمع کرده، با خود گفت: حالا وقتش هست تا سکههای مرد نابینا را به او پس بدهم. رفت کوزهی مرد نابینا را که در صندوقچهاش پنهان کرده بود آورد. تا جایی که کوزه جا داشت، آن را پر از سکهی طلا کرد، سکههایی که در واقع اصل پول مرد نابینا و سهم سود او از تجارت مرد بازرگان بود و آن وقت بهطرف خرابه حرکت کرد. در میانهی راه یک مرغ بریان و چندین نوع میوه و شیرینی خرید تا به آنجا رسید.
شب هنگام وارد خرابه شد. دید مرد نابینا در گوشهای از خرابه نشسته. سلام کرد و گفت: عمو من در کیسهام غذا دارم، میخواهی با هم بخوریم. مرد نابینا که گرسنه بود گفت: این بهترین پیشنهاد برای یک فرد گرسنه است. مرد بازرگان، سفرهاش را باز کرد، غذا و میوهای که خریده بود را داخل سفره گذاشت، چون میدانست مرد نمیتواند ببیند تکهای از ران مرغ را کند و به دست مرد نابینا داد و گفت: عمو شروع کن! نوش جانت.
مرد نابینا تکهای از گوشت مرغ را که خورد، ران مرغ را رها کرد و بقچهی بازرگان را گرفت و گفت: تو دزد کوزهی منی! گیرت آوردم. تو را باید ببرم و تحویل قاضی دهم تا به جزای اعمالت برساند. بازرگان مات و مبهوت مانده بود که مرد نابینا از کجا فهمید این مرد همان کسی است که کوزهی سکهی طلاهای او را برده؟ همینطور که بازرگان رفتار مرد نابینا را نگاه میکرد، بالاخره عدهای از عابران صدای دادخواهی مرد نابینا که دائم فریاد میزد، مردم به دادم برسید دزد! این مرد کل دارایی من را غارت کرده شنیده و به داخل خرابه آمدند. رهگذران مرد بازرگان را دستگیر کردند و تحویل داروغهی شهر دادند.
صبح روز بعد داروغه بازرگان را به همراه مرد نابینا که از شب تا صبح از دم در زندان تکان نخورده بود، نزد قاضی برد. قاضی از بازرگان خواست ماجرا را تعریف کند. بازرگان گفت که حق با مرد نابینا است. من کوزهی سکههای طلای او را برداشتم تا با آن کار و کاسبی به راه بیندازم. وقتی کارم پررونق شد، تصمیم گرفتم برگردم و کوزهی سکههای طلای او که سرمایهی اولیهی من بود را به او برگردانم. من سهم سود او از این دادوستدها را هم به او تحویل دادم، چون مردم رهگذر کوزهی سکههای طلا را هم به داروغه تحویل داده بودند. قاضی سکهها را شمرد و از مرد نابینا پرسید سکههای تو چقدر بوده؟ بعد از پاسخ مرد نابینا معلوم شد که حق با مرد تاجر بوده و او اصل پول به همراه سودش را برای او برگردانده.
قاضی رو کرد به مرد نابینا و گفت: این مرد از تو دزدی نکرده، پول تو را برداشته بدون اجازهی تو با آن کاسبی راه انداخته و وقتی کسب و کارش پررونق شده اصل پول و سودش را به تو تحویل داده، بازم شکایت داری؟ مرد نابینا که تازه متوجه قضایا شده بود، گفت: نه شکایتی ندارم. حالا کوزهام را به من برگردانید. وقتی کوزهاش را گرفت خوشحال و راضی شد و خواست تا دادگاه را ترک کند که قاضی او را صدا کرد و گفت: مرد بازرگان که ماجرا را تعریف کرد و خدا رو شکر همه چیز هم ختم به خیر شد، ولی من نفهمیدم تو چطور در خرابه این مرد را شناختی و فهمیدی این همان دزد سکههای طلای تو است؟
گدای نابینا گفت: هر روز وقتی به در خانهها برای گدایی میروم، موقع غذا عدهای برایم لقمهای غذا میآوردند و من هم میخوردم. ولی دیروز وقتی ران مرغ را این مرد کند و بهدست من داد، تکهای از آن را گاز زدم، ولی هر کاری کردم از گلویم پایین نرفت و دانستم این مرغ بریان با پول خودم خریداری شده، پس این مرد دزد سکههای من باید باشد.
این ضرب المثل دربارهی آدمهای آزمندی بهکار برده میشود که راضی به هزینه کردن اندکی از پول و دارایی خود نیستند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Free3d.com
گردآوری: فرتورچین