در گوشهای از یک جنگل بزرگ تعدادی حیوان در همسایگی هم بهخوبی و خوشی زندگی میکردند. این حیوانات که یک دارکوب، یک کلاغ و چند حیوان دیگر بودند روی شاخههای یک درخت لانه درست کرده بودند و همانجا با هم زندگی میکردند.
دارکوب وقتی میخواست برای خودش لانه درست کند، چندین روز بهطور دائم به درخت نوک زد تا توانست یک خانهی خوب، بزرگ و جادار درست کند. دارکوب مدتها در آن لانه زندگی کرد تا اینکه یک روز به همسایههایش گفت: چند سالی است دوست عزیزم کبک را ندیدهام. میخواهم مدتی به دیدن او بروم و برگردم. دوستان و همسایگانش با آرزوی دیدار دوباره با او خداحافظی کردند و دارکوب عازم سفر شد.
ماهها از رفتن دارکوب گذشت، ولی هیچ خبری از او نشد. کم کم همسایههایش به این نتیجه رسیدند که یا برای او در طی این مدت اتفاقی افتاده و یا دارکوب نگونبخت در دام صیادی گرفتار شده. یک سال خانهی دارکوب خالی بود و هیچ خبری از دارکوب نشد. بعد از مدتها یک بچه خرگوش زخمی و ضعیف به آن منطقه از جنگل آمد. کلاغ، مرغ، سنجاب و بقیهی حیوانات جنگل به او کمک کردند و حتی زخمش را بستند و غذا به او دادند تا بهبود پیدا کرد.
یک ماه طول کشید تا خرگوش خوب و سرحال شود. در این مدت میان حیوانات و پرندگان ساکن بر روی درخت با خرگوش تازهوارد صمیمیتی ایجاد شد تا اینکه وقتی خرگوش خواست از پیش آنها برود، به او پیشنهاد کردند که در کنار آنها بماند و در لانهی دارکوب که یک سال است خالی افتاده زندگی کند. خرگوش با خوشحالی پذیرفت و در خانهی دارکوب ساکن شد. مدتها از حضور خرگوش در لانهی جدیدش میگذشت که یک روز اتفاق تازهای افتاد. دارکوب صحیح و سلامت به خانهاش برگشت و هنگامی که دید خرگوش در لانهاش زندگی میکند، شروع به دادوبیداد کرد و گفت: برای چی به خانهی من آمدی؟ تو از کی اجازه گرفتی تا اینجا ساکن شوی؟
خرگوش که بعد از مدتها صاحب یک لانهی خوب و گرم شده بود و دلش نمیخواست به این راحتی خانهاش را از دست بدهد گفت: تو دلیل و مدرک بیاور که این لانه برای توست؟ دارکوب گفت: تمام همسایهها شاهد هستند که من چندین روز زحمت کشیدم و دائم به درخت نوک زدم تا توانستم این لانه را در دل درخت بکنم. آنها حتما شهادت میدهند.
دارکوب تمام همسایههایش را جمع کرد و گفت: میخواهم شما به این خرگوش بگویید لانهی من را ترک کند. شما شاهد هستید که من این لانه را ساختم. حیوانات همسایه میدانستند حرف دارکوب درست است، ولی آنها خودشان بودند که از خرگوش خواسته بودند برود و در لانهی دارکوب ساکن شود. از طرفی همسایهها خرگوش را دوست داشتند و نمیخواستند ناراحتش کنند. همینطور که دارکوب منتظر شهادت همسایهها بود، کلاغ گفت: من تازگیها شنیدهام کمی پایینتر از اینجا نزدیک برکه گربهای زندگی میکند که خیلی در قضاوت عادل است. من شنیدهام او از عادت گوشتخواری خود دست برداشته و فقط به ذکر و عبادت خدا میپردازد. بهتر است نزد او بروید تا او بین شما عادلانه قضاوت کند.
خرگوش و دارکوب که هیچ راه چارهای جز این به ذهنشان نمیرسید به دیدن گربهی عابد رفتند. و تمام ماجرا را برای او تعریف کردند و درنهایت دارکوب به گربه گفت: حالا ما از شما میخواهیم با عدالت میان ما قضاوت کنید. گربه ابتدا شروع کرد به چرب زبانی و اطمینان دادن به آنها برای اینکه او گربهی درستکار و راستگویی است. گربه خیلی خوب توانست اطمینان آنها را جلب کند. بعد به آنها گفت: شما چند لحظهای اینجا بنشینید تا من چند لحظه بیرون بروم و کاری انجام دهم و مجددا پیش شما بازگردم. با رفتن گربه، دارکوب و خرگوش که خیلی خوشحال بودند منتظر نتیجهی قضاوت گربه نشستند که ناگهان گربه از پشت به آنها حمله کرد و سر آنها را کند و قبل از آنکه بتوانند حرکتی کنند آنها را خورد.
این ضرب المثل دربارهی کسانی بهکار میرود که همهی زندگانی خود را با فریبکاری گذراندهاند، ولی کوشش میکنند تا خود را عابد نشان دهند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Freepik (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین