داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

داستان کوتاه گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم شاه نمی‌شوی

روزی روزگاری، مردی صاحب‌اندیشه، فاضل و دانشمند پسردار شد. این مرد تمام تلاش خود را برای تربیت صحیح پسرش به‌کار برد، اما این پسر به‌جای این‌که مایه‌ی دل‌خوشی پدر باشد، همیشه مایه‌ی سرشکستگی و خجالت او بود. یک روز پسر نادان با چند مرد دعوایی به‌راه انداخت، و زد و خوردی انجام گرفت. افرادی که کتک خورده بودند پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. قاضی دستور داد پسر را که خیلی جوان بود به همراه پدرش دستگیر کنند و به دادگاه بیاورند.
وقتی ماموران قاضی آن‌ها را دستگیر کردند و به دادگاه آوردند، پدر از اعمال پسرش خیلی خجالت‌زده بود، ولی پسرش اصلاً از رفتار خود پشیمان نبود. پدر هر جور شده با شاکیان پسرش صحبت کرد و هر کدام را با پرداخت مبلغی پول راضی کرد تا نگذارد پسرش به زندان بیفتد. پسر که خیلی بی‌ادب و خودخواه بود به‌جای تشکر از پدرش، صدایش را برای پدر بلند کرد و گفت: چه لزومی داشت این همه پول را صرف رضایت آن‌ها کنی؟ درست است که من آن‌ها را کتک زدم، ولی آن‌ها هم مرا کتک زدند و در هر دعوایی یکی کتک می‌زند و یکی کتک می‌خورد، می‌خواستند دعوا نکنند.
پدر واقعا نمی‌دانست در برابر این همه گستاخی فرزند بی‌ادبش چه بگوید. فقط گفت: تو آدم بشو نیستی. حیف از این همه زحمت که من برای تو کشیدم. این حرف به‌جای تشکر توست. پسر که منتظر بهانه‌ای بود تا از پدرش دور شود، گفت: باشه! من که آدم نمی‌شوم. پس تو این‌قدر خودت را اذیت نکن، من از پیش تو می‌روم تا برای همیشه از دست من خلاص شوی.
پدر حرف‌های پسرش را جدی نگرفت و هیچ چیزی نگفت، ولی تصمیم پسر جدی بود. پسر جوان آن شب به خانه برنگشت. او بعد از چند روز وارد یک گروه خرابکار شد. اعضای این گروه عده‌ای جوان نادان بودند که از نظر فکری به این پسر خیلی شبیه بودند. آن‌ها به هر جا وارد می‌شدند، اموال صاحب‌خانه را می دزدیدند و دارایی‌اش را غارت می‌کردند. آن‌ها بعد از مدتی دزدی و غارتگری ثروت فراوانی جمع‌آوری کردند و روز به روز بر تعداد این گروه آشوبگر اضافه می‌شد و قدرت‌شان از قبل بیشتر می‌شد. تا این‌که یک روز این گروه جوانان آشوبگر تصمیم گرفتند تا وارد قصر پادشاه شوند و با کشتن حاکم خودشان حکومت را در دست بگیرند.
این گروه آن‌قدر قدرت داشتند که خیلی راحت توانستند وارد قصر شوند و آن را به‌دست آورند. فرزند مرد دانا که مدت‌ها بود با این گروه همکاری می‌کرد و جزو سران و فرماندگان دزدها محسوب می‌شد. از اولین افرادی بود که وارد قصر شد و توانست به راحتی حاکم را به قتل برساند. گروه راهزنان برای تشکر از قدرت و توانایی پسر مرد دانا که توانسته بود پادشاه را از بین ببرد، او را جانشین پادشاه کردند. مدتی که گذشت گروه راهزنان کنترل تمام امور کشور را در دست گرفتند. تا این‌که یک روز پسر مرد دانا به یاد حرف‌های پدرش افتاد که همیشه به او می‌گفت: تو هیچ وقت آدم نمی‌شوی و با این حرف‌ها او را سرزنش می‌کرد. حاکم جدید دستور داد ماموران قصر بروند، پدرش را پیدا کنند و هر جا بود دست بسته به خدمت پادشاه آورند.
ماموران شاه او را پیدا کردند و با خفت و خواری در حالی که لب و دهان او خونی بود، او را به قصر آوردند و در برابر تخت پادشاه که همان پسرش بود رهایش کردند. مرد دانا باز هم خجالت‌زده بود و سرش را پایین گرفته بود. ناگهان پادشاه فریاد زد: چرا سرت را پایین گرفتی؟ سرت را بالا بیاور و خوب مرا نگاه کن. من همان پسرت هستم که همیشه می‌گفتی آدم نمی‌شوی؟ به من نگاه کن و ببین که حالا پادشاه شده‌ام. پدر نگاهی به او کرد و گفت: من نگفتم که تو شاه نمی‌شوی، گفتم که آدم نمی‌شوی. تو اگر آدم بودی دستور نمی‌دادی پدرت را با این وضعیت پیش تو بیاورند تا با او صحبت کنی. تو اگر انسان بودی، خودت به دیدن پدرت می‌آمدی و با عزت و احترام با او برخورد می‌کردی.

 

این ضرب المثل زمانی به‌کار می‌رود که کسی به دارایی و توانایی بسیار رسیده، ولی از آدم بودن و نیک‌منشی و نیک‌خویی بویی نبرده است.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Kaleana (cleanpng.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده