سه گاو چاق در جنگل پر علفی زندگی میکردند. حیوانات درندهی جنگل هر چقدر میخواستند آنها را بخورند، نمیتوانستند. یک روز آنها روباه را فرستادند تا آنها را گول بزند. روباه، اول پیش گاو سفید رفت و به او گفت: رنگ پوست شما سفید است، ولی رنگ پوست دوست شما زرد! این دو رنگ بههم میآید، ولی رنگ آن یکی گاو که سیاه است، در شب مهتابی از دور مشخص است و رنگ آن باعث میشود که جان شما به خطر بیفتد. و بالاخره روباه با این حرفها باعث شد که آن دو از گاو سیاه جدا شوند و به جنگل بروند. بعد از اینکه شیر و روباه گاو سیاه را خوردند، مدتی بعد باز هم سراغ گاو سفید رفته و گفتند: رنگ زرد دوستت برای تو خطرناک است و در شبهای تار کاملا نمایان است. بهتر است از او جدا شوی. مدتی بعد هم که نوبت به گاو سفید رسیده بود به او حمله کردند، گاو سفید میگفت: وای من نمیخواهم کشته شوم! روباه گفت: تو همان موقع کشته شدی که گول رنگ دوستت را خوردی.
وقتی که کسی با عجله، کاری انجام دهد و بدون دقت و از روی ظاهر آن، معاملهای را انجام دهد این ضرب لمثل بهکار برده میشود.
همین داستان ولی بلندتر:
روزی روزگاری، سه گاو وحشی در مرتعی با هم زندگی میکردند. این سه حیوان خیلی قوی بودند و قدرت زیادی داشتند و چون همسن بودند و تازه به جوانی رسیده بودند به قدرت و توانایی خود خیلی ممطئن بودند. تفاوت این سه گاو فقط در رنگ پوستشان بود. یکی قهوهای، یکی مشکی و دیگری سفید بود. این سه حیوان خیلی با هم متحد بودند و هیچوقت یکدیگر را تنها نمیگذاشتند. طوری که قدرت فراوان آنها حتی شیر را عصبانی کرده بود. شیر میگفت: من میتوانم با هر یک از این گاوها درگیر شوم و از پا درش آورم، ولی نمیتوانم همزمان با هر سهی آنها درگیر شوم. این گاوها هیچ وقت یکدیگر را تنها نمیگذارند و همیشه با هم هستند. سه گاو جوان هر روز در حال علف خوردن در کوهها بودند و یا اینکه در سایهی درختی بهخواب رفته بودند. آنها هیچ آزاری به حیوانات دیگر نداشتند و به همین دلیل حیوانات دیگر هم آنها را دوست داشتند.
یک روز شیر که خود را سلطان جنگل میدانست از بالای تپه به زندگی آرام و راحت این گاوها در پایین تپه نگاه میکرد. دوست عزیز شیر، روباه حیلهگر هم نزدیکش بود. شیر به روباه گفت: آرزو میکردم میتوانستم این سه گاو را از هم دور کنم تا در یک فرصت مناسب هر یک از آنها را شکار کنم و حسابی گوشت بخورم. روباه مکار گفت: اگر شما بخواهید من میتوانم این سه گاو را از هم دور کنم. فقط شما موقع خوردن گاوها باید من را هم شریک کنید.
شیر با اینکه دوست نداشت شریکی داشته باشد، چون بعید میدانست روباه بتواند این کار را بکند قبول کرد. آن روز روباه در مورد راهی که بتواند گاوها را گول بزند فکر کرد تا اینکه شب شد، ولی روباه بالای تپه مانده بود و داشت فکر میکرد که بالاخره به چه روشی بتواند این کار را انجام دهد. آن شب اول ماه بود و چون ماه هلال باریکی بود همه جا تاریک تاریک شد. روباه که به پایین نگاه میکرد یک آن نقشهای به ذهنش رسید و خوشحال از اینکه راه حلی به ذهنش رسید آن شب را به امید فردا با گرسنگی خوابید.
فردا صبح سریع خود را به پایین تپه رساند دید گاو مشکی و قهوهای با هم صحبت میکنند و گاو سفید کمی آن طرفتر در حال علف خوردن است. از موقعیت استفاده کرد و خود را به دو گاو قهوهای و مشکی رساند. سلام کرد و بعد از کلی چرب زبانی گفت: دوستان من دیشب در تاریکی از بالای تپه به پایین نگاه میکردم. دیدم شما سه تا پایین تپه خوابیدید، شما دو تا اصلا معلوم نبودید، ولی این دوستتان گاو سفید به خوبی معلوم بود. میدانید این چه خطر بزرگی است. اگر حیوان شکارچی بالای تپه شما را ببیند به راحتی میتواند شما را پیدا کند و این خود خطر بزرگی است. هر لحظه احتمال دارد شما را مورد حمله قرار دهند. دو گاو که حرفهای روباه برایشان تازگی داشت گفتند: خوب شما به ما بگویید چه کار میتوانیم بکنیم؟ روباه گفت: از او فاصله بگیرید چون خطر بزرگی محسوب میشود. نقشهی روباه گرفت. گاو قهوهای و مشکی کم کم از دوستشان فاصله گرفتند و به قسمت دیگری از تپه که خیلی دورتر بود رفتند.
روباه با خوشحالی تمام خبر را به شیر رساند. شیر آمد گاو سفید بیچاره را شکار کرد. شیر و روباه وقتی گاو سفید را خوردند. خیلی لذت بردند و همانجا تصمیم گرفتند هر طور شده آن دو گاو دیگر را هم از هم جدا کنند تا بتوانند شکار کنند و بخورند. دو هفتهای گذشت روباه تصمیم گرفت با همان نقشهی قبلی بین دو گاو هم تفرقه بیندازد. روباه بعد از یک شب مهتابی به سراغ گاو قهوهای رفت و گفت: حیف تو نیست؟ دیشب که مهتاب بود از بالای تپه به پایین نگاه میکردم دیدم تو کاملاً درست استتار شدی و معلوم نیستی، ولی این دوست مشکیات کاملا معلوم بود. از او فاصله بگیر که اگر حیوان درندهای از بالای تپه شما را ببیند به واسطهی رنگ پوست دوستت شما را پیدا میکند و این میتواند موقعی که شما خواب هستید، خطر بزرگی باشد.
گاو که میدانست منظور روباه چیست؟ قبول کرد از دوستش جدا شود و هر کدام تنها زندگی کنند. با رفتن گاو قهوهای شکار گاو مشکی آسان شد. دوباره روباه به شیر خبر داد و شیر توانست راحت گاو بخت برگشته را شکار کند. و باز روباه و شیر حسابی گوشت تازه خوردند و حسابی سیر شدند. چند هفتهای که گذشت باز روباه و شیر هوس گوشت گاو کردند. ولی این بار دیگر نیازی به کلک و نقشه کشیدن نبود و با هم به شکار رفتند. وقتی خواستند به گاو قهوهای حمله کنند، گاو که تازه فهمید با نادانیاش چه بلایی بر سر خودش و دوستانش آورده گفت: آمدهای من رو فریب بدهی؟ روباه خندید و گفت: تو وقتی گول حرف من رو در مورد رنگ پوست دوستانت خوردی فریب خوردی.
این ضرب المثل دربارهی کسانی بهکار میرود که برای چیزهای بیارزش، همبستگی و همدلیشان را از دست میدهند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Sawanonlinebookstore.com
گردآوری: فرتورچین